عشق در نظر اسکاروایلد

نویسنده: پویا جفاکش

شاید الهامگیری داستان "گل و بلبل" اسکار وایلد، از کاربرد گل سرخ و آواز بلبل در ادبیات فارسی، به تنهایی برای صحبت کردن درباره ی این داستان،کافی باشد.ولی من آن را به بهانه ی اوج گرفتن جنبش me to (من هم) در مغربزمین مینویسم.جنبشی که رسانه های وابسته به غرب، عمدا از چشم و گوش ایرانی دور نگه داشته اند ولی ایرانی به هرحال، با اثرات آن بر بدنامی هنرپیشه های محبوبش در هالیوود آشنا است.اتحاد زنان در رسانه برای بی آبروکردن مردان متجاوز، تا آن حد، جدی شد که امسال جایزه ی صلح نوبل به دو نماد مبارزه با تجاوز به زنان اهدا شد.یکیشان یک دختر یزیدی مورد تجاوز واقع شده توسط داعش است (احتمالا برای رام کردن مردم به این که فقط غربیها متجاوز نیستند و آن فرهنگهایی که میگویند تجاوز بد است، خودشان از همه بدترند) و دیگری یک پزشک سیاهپوست که با تجاوز علیه زنان جنگیده است (مردی موجه برای اعتماد کردن به گزینه ی اول)؛ و عجیب این که همزمان مراسم اهدای جایزه ی نوبل ادبیات امسال، برگزار نشد، چون شوهر یکی از اهداکنندگان این جایزه که ظاهرا خیلی هم بر جوایز سالهای قبل تاثیرگذار بود، با افشای تجاوزاتش در me to چنان قائله ای به راه انداخت که دیگر، در معرض خبر بودن این جایزه به صرفه نبود.

کمتر کسی به یاد دارد که رسانه که امروز زنان را به انتقامجویانی مردبرانداز تبدیل کرده زمانی خود، زنان را به وضعیت فعلی سوق داد.این،هالیوود،والت دیسنی و "پلی بوی" بودند که زن را برای نخستین بار به ملعبه تشبیه کردند (ظاهرا هالیوود معتقد است این پروسه هنوز به طور کلی رخ نداده؛ چون هنوز شخصیتهای فیلمهایش از کاربرد پشت سر هم واژگانی چون "حرامزاده" و "هرزه" برای توهین به دیگران سیر نمیشوند).کسی نمیتواند به ملعبه عشق بورزد.به خاطر همین هم بود که اسکاروایلد بر شورشهای عجیب و غریب جوانان در دهه ی 1960 موثر بود.craig rodwell که در ابتدای جوانی، اولین کتابفروشی ادبیات همجنسگرا را در امریکا تاسیس کرد، بر این جنبشها اثر مستقیم داشت.او آثار اسکاروایلد را به همه توصیه میکرد: آثاری که پیوند معنویتجویی با عشق "ابونواسی" را نشان میدادند. ایدئولوژی اینها را پیشتر، ما ایرانیها با به کاربردن کلمه ی "حیز" درباره ی مرد چشمچران، به نوعی تایید کرده بودیم.حیز در اصل به معنی ترسو و مخنث است (وجه اشتراک این دو، فقدان مردانگی است):

بانگ حیزان و شجاعان دلیر /هست پیدا چون فن روباه و شیر (مولانا).

مرد زنباز هم مردی است که چنان در مردانگی ، خود را بی خاصیت می یابد که میخواهد به تنها چیزی که در مرد بودن خود بدان یقین دارد (یعنی آلتی که جز فرورفتن در تن زنان یا واکنش نشان دادن به آنها کاربردی به نظر نمیرسد)، خود را اثبات کند.

(این حس را هم عصر رسانه تشدید کرده است.چند سال پیش در جایی خواندم که قهرمانان تمامی فیلمهای مشهور غربی، یا فرابشرهایی مثل سوپرمن و بتمن و دکتر استرنج اند، یا توسری خورهای بدشانسی مثل باب اسفنجی و گربه سگ و شخصیتهای کمدی های بیمزه ی خانوادگی.شما نمیتوانید مثل دسته ی اول باشید؛پس الگویتان میشود دسته ی دوم.)

عرفان با کمونیسم ترکیب شد و حالت شورشی پیدا کرد.البته قضیه تا حد یک ابراز وجود ساده پیش رفت.چون این گروه ها فقط نمیخواستند مثل اسکاروایلد بدبخت، گاو پیشانی سفید باشند.

کرگ رادول

شورش استونوال:1969

بخش عظیمی از بودجه ی آموزش عمومی در امریکا توسط بیل گیتس تامین میشود اما او خود از فرستادن فرزندانش به مدارس عمومی طفره رفته است.

وایلد که با مرگش در سال 1900، قرن شگفت بیستم را ندید، درواقع چیز زیادی هم از دست نداد.انگلستان قرن 19 که وی در آن میزیست، نمونه ای کوچک از دنیای قرن بیستم بود.اخلاق سنتی (مسیحی) با زیرسوال رفتن کتب مقدس، بی اعتبار شده، چنان خود را در خطر میدید که به هر جنبنده ای چنگ می انداخت (هرچه باشد، پادشاه انگلستان،رئیس کلیسای انگلیکن بود). غرایز وحشی انسانی جرئت آشکار شدن نداشتند، به جز همان یک موردی که کلیسا با آن مشکلی نداشت یعنی پولپرستی (که اصلا امپراطوری با آن اداره میشد).بعضی مردم برای نجات روح خود از عذاب آتش مادیگرایی، به هر تحفه ای که شرقشناسی میشناساند (اسلام،چین،ژاپن،هند،سرخپوستان،بوشمن ها...) هجوم می آوردند.اسکاروایلد از جمله ی آنها بود و داستان "گل و بلبل" این را کاملا در او اثبات میکند.

تم شرقی داستان برای تصویرکردن جامعه ی منحط بریتانیا به خدمت گرفته شده است.بی اعتباری جنس زن که در داستان آشکار میشود، انعکاس زنان انگلیسی است که دیگر از مریم مقدس الگو نمیگیرند (مثل این که زن شیعه باشید و حضرت زهرا را مسخره کنید) و آرزویشان در زندگی، ازدواج با مردان پولدار، و خوشبختی از نوع سیندرلاییش بود. نخستین تصویر زن خیانتپیشه، تصویر زن پولپرست بود.

البته اسکاروایلد در 30سالگی ازدواج کرد و از همسرش دو پسر نیز صاحب شد که مجموعه داستان "شاهزاده ی خوشبخت" (شامل داستان "گل و بلبل") را نیز درواقع برای درس آموزی به همانها پرداخت.چه کار خطرناکی؟ راهی که با داستان "گل و بلبل" می آغازید، به پایان رمان "تصویر دوریان گری" (شخصی ترین اثر اسکار وایلد) می انجامید.

گل سرخ داستان وایلد، با پولپرستهایی که جامعه ی انگلیس را اداره میکردند، همتبار بود.در گزارشی با عنوان what do the symbols tell? در femaleilluminati.com میخوانیم: خاندان پروتستان هلندی اورنج (فاتحان بریتانتیا) نسب به godfrey de bouillon پادشاه اورشلیم (1060-1100) میبردند که حامی تمپلرها بود.تمپلرها شوالیه های مسیحی بودند که در فلسطین اشغال شده به ثروت انبوهی دست یافتند و بانکداری را پایه گذاری کردند.نخستین بانک جهانی که تحت ریاست واتیکان بود، توسط آنان پدید آمد.bernard de clairvaux نخستین شوالیه ها را بد دینها و غارتگران و قاتلان و شیادان و زناکارانی مینامید که در اروپا،همه از رفتن آنها (ترک قاره توسط آنها به منظور شرکت در جنگ صلیبی) خوشحال بودند.با این حال، آنها در مقصد [تحت تاثیر اخوت جنگجویان عرب] به نوعی اتحاد فرقه ای روی آوردند که در آن،ثروت به کل فرقه تعلق داشت و در مقابل،اعضا،ادعای ساده زیستی داشتند و خود را شوالیه ی فقیر میخواندند.این ایده، گواهی بر اتصال آنها با ناصری ها،حصایی ها،ابیونی ها،شیثی ها و دیگر فرقه های مرتبط با یوحنای تعمیددهنده است که نماد انجمن اژدهای ماده (جریان پشت تمپلریسم و فراماسونری) میباشد.با این که طمع کلیسای واتیکان به ثروت بادآورده ی اینان، به انحلال تمپلریسم انجامید،اما از 4000شوالیه ی تمپلر،تنها پانصد تن آنها دستگیر شدند.از معدود اعدام شده هایشان، ژاک دو مولای رهبر فرقه بود که فرقه ی ژاکوبین که بعدا در انقلاب فرانسه نقشی کلیدی ایفا کرد،نام از او داشت.بقیه ی تمپلرها به قول گزارش فوق، به زیر زمین رفتند ولی درواقع، آنها آنقدر پول داشتند که بتوانند آینده ی دنیا را بخرند.گزارش میگوید آنها به پرستش مریم مجدلیه ادامه دادند که نامش از magdal در زبان آرامی به معنی برج می آید.

گادفری دو بایون

سوزانده شدن ژاک دو مولای در آتش

مریم مجدلیه روسپی ای که با ایمان به مسیح درستکار شد، زنی بود که برج (تشبیه به آلت تناسلی مذکر) خود را می یافت و از جسمانیت (زنانگی) به روحانیت (مردانگی) عروج می یافت.برای این کار، آن میباید الگوی زن اثیری را بیابد تا زن زمینی برایش بی اعتبار باشد.این زن اثیری، مادر طبیعت است که در رزیکروسیانیسم و فریماسونری، به گونه ی پرنده ای ماده که با خون خود جوجه هایش را تغذیه میکند، نشان داده میشود.اینجا با همان اصطلاح "خون دل خوردن" (برای رسیدن به موفقیت) در فارسی طرفیم.در داستان گل و بلبل وایلد نیز، گل سرخ از خون دل بلبل پدید می آید.نشان رزوصلیب در رزیکروسیانیسم، و صلیب سرخ سلطنتی انگلستان، و صلیب در زمینه ی قرمز (مارتین لوتر) همگی با این مفهوم در ارتباطند.تمپلرهای پولپرست با آن پیشزمینه ی اخلاقی رسوا، این مفاهیم را –اگرچه تنها به منظور قدرت طلبی- در اروپا گستردند تا کسانی مثل وایلد آنها را کشف کنند.

پس ایدئولوژی وایلد روشن است.عشق ظاهرا در دنیا وجود ندارد چون ما آن را به سطح انسانی فروکاسته ایم.اما دنیای طبیعت،یا مادر طبیعت، که بلبل انعکاسی از آن است، آن را در خود دارد اگر چشم دل بگشاییم و آن را ببینیم.عاشق دانش دوست داستان، عشق را نیافت چون ندانست که چطور گل سرخش به طور معجزه آسا بر پنجره ی اتاقش ظاهر شد.در صفحات زیر، داستان با ترجمه ی زیبای محمدابراهیم اقلیدی، تقدیم حضورتان میشود.

نوشته های مرتبط:

رابطه ی لایکینگ و روز ولنتاین(نقدی بر کتاب تاویستاک از دکتر جان کولمن)

داستانی از هزارویک شب از زبان اسحاق موصلی موسیقیدان مشهور عصر مامون

ایلومیناتی و قهرمان موعود (قسمت ششم و آخر)

نویسنده: پویا جفاکش

به همین دلیل است که سدّ ذوالقرنین در رمان آخرالزّمانی «ترانه ی یخ و آتش » اثر جرج.ار.ار.مارتین هم نمود دارد و آن ، دیواری مرزی در سرزمین خیالی شمال است که در آن ، "وایت واکرها" و "وحشی ها" با هم می جنگند . "جان اسنو" در قلعه ی سیاه ، در زمره ی " نگهبانان شب " است که از این دیوار محافظت می کنند . وی به خاطر صلح با وحشی ها و آوردن آنها به قلعه ی سیاه توسّط عده ای از نگهبانان شب به قتل می رسد امّا کاهنه ای که وی را منجی موعود دریافته است ، مجدّداً زنده اش می کند . جان اسنو ، حکمران آینده ی سرزمین شمال است .

جغرافیای سرزمین شمال در رمان نامبرده اروپای شمال غربی و مرکزی است در حالیکه منطقه ی جنوبی ، در زمره ی نواحی در شرق قرار دارند که مورد هجوم قبایل وحشی "دوتراکی" قرار گرفته اند ، قبایلی از چمنزار وسیع موجود در قارّه ی عظیم «اسوس» که از تمدّن های آن ، چیز چندانی دانسته نیست . دو تراکی ها بغایت وحشی ، خونریز و بی فرهنگ تصویر شده اند . آنها چادر نشینند و روسایشان "خال" (هم به مفهوم "متشخّص" در زبان عربی ، و هم تلفّظ دیگری از "خان" در ترکی ) توصیف می شوند . مارتین خود می گوید که آنها را به الهام از مغول ها ، هون ها ، ترک های عثمانی ، عرب ها و برخی قبایل سرخپوست بر ساخته است . [1] البته در انتهای رمان ، دیگر اکثر دوتراکی ها مرده اند و یا به تمدّن جذب شده اندو عده ی کمی از آنها به حالت قبیله باقی مانده اند . جالب این که به صورت سمبلیکی ، یک زن متمدّن در داستان نمایانده شده که با یک رئیس قبیله ی دوتراکی ازدواج و پس از مرگ او ، حکومت را تصاحب می کند و به تدریج ، رسوم وحشیانه ی دوتراکی ها را بر می اندازد .

در این زن ، می توانیم انعکاس امشه ی بابلی را ببینیم که به ازدواج پادشاه اسکیت ها در آمده ، نژاد اوّلین پیروان بوگومیلیسم (کاتاریسم بعدی) را به راه انداخته بود . پس شرق ، خطر اصلی نیست بلکه آن ، تنها ، قلمرو جدید سبا است که با سلیمان وقت (جان اسنو) موافق است .

خطر اصلی برای هروم یا روم جدید ، وایت واکرها هستند : ارواحی رنگ پریده و سرد ، و تجسّمی اغراق گونه از مردم اروپای شمالی : آیا جان اسنو (سلیمان) پس از دوباره زنده شدن (بازگشت دوباره ی سلیمان در قالب مسیح به قدرت) غرور اروپایی را له خواهد کرد ؟ و آیا این اتّفاق ، همین حالا با حل شدن تدریجی نژاد اروپایی _ امریکای شمالی در نژاد های شرقی در حال رخ دادن نیست ؟آیا آورده شدن وحشی ها به قلعه ی سیاه توسّط جان اسنو ، انعکاسی از این نقشه نبوده است ؟ آیا اگر سّد ذوالقرنین از اوّل برای محدود کردن خود اروپا _ امریکای شمالی احداث شده بوده ، پس با چهل روز دور بودن سلیمان از قدرت ، آیا آن چیزی جز جنّی بوده که جای سلیمان (اتحاد شرق و غرب) را گرفته بوده است ؟ و سوال پایانی این که چهل روز (یک دور کامل) کی تمام می شود و سلیمان کی به قدرت بر میگردد و وقتی برگردد ، چگونه تجسّمی برای مسیح خواهد بود ؟

جواب تمام این سوالات ، در تز ماسونی اداره شدن کندو (جهان) به دست ملکه ی زنبور ها (سیّاره ی زهره ) است. زهره ،موکل شهوات و لذّت های دنیوی است. اودر قالب هاثور یا سخمت (شیر خونخوار)ّیعنی همان شیر بال دار اشرافیت ونیز ، انسان ها را با همین لذّت ها نابود می کند و دنیا را چنان از خیانت و فساد آکنده می کند تا مردمان خودشان به سلیمان (روحانیت) رجوع کنند .پس از دید ماسونری ، مسیح و معبودش خداوند ، در گوشه ای ایستاده اند و گذاشته اند همه چیز روند طبیعی حود را طی کند: همان ساعت سازی که ساعت را می سازد و ساعت پس از آن ، به طور خودکار کار می کند . همین جا روشن می شود که که تفسیر ایلومیناتی و ماسون ها در خدا کاملاً با تبیین کلیسا فرق دارد . و احتماً از این رو است که فراماسون های انگلیسی ، خدا را به جای "گاد"،"گئوتو" می نامیدند تا نشان دهند منظورشان از خدا با دیگر مردم متفاوت است.این اختلاف نظر،بین دو دستگاهی که از انسانهای متفاوت و مشتابه گوناگون تشکیل شده اند ، جز یک اسطوره کلامی جلوه نمی کند .کسی از پس پرده ی دل رهبران هر دو جریان ،که در طول زمان هم مرتّباًعوض شده اند،خبر ندارد .تشابه تمام رهبران دوجریان تنها همین است که هردو مقام همچون "شاه_موبد" آشوریان و یا مدل موجّه ترش «شاه فیلسوف » افلاطون توصیف می شوند و بعید به نظر می رسد در آن هنگام که «حکومت جهانی » ایلومیناتی به طور کامل جایگزین پاپ و همه ی رهبران مذهبی و سیاسی دیگر شود ، چندان درستکارتر از آن قبلی ها عمل کند (تازه اگراز آنها بدتر نباشد ). در واقع و برخلاف آنچه تصوّر می شودّ مسیحیان و رازوران بسیار به هم شبیهند.مسیحیت و رازوری هردو معتقدند که علم سبب نزدیک شدن انسانها به یکدیگر ،و طغیانشان علیه خدا می شود پس جنگ ، برای خرد کردن اتحّاد انسان ها ،و تفرقه برای ذلیل ماندن آنها لازم بوده است .برج بابل، مظهر این ایده ی مشترک است.انسانهای متحدی در "دروازه ی خدا " (بابل)، با ساخت برخی عظیم به آسمان جایگاه خداوند تحّدی کردند ولی خداوند با ایجاد اختلاف زبانی بین آنها،اتحادشان را به هم ریخت .بعداً هم که اسکندریه به عنوان پایتخت جهان جانشین بابل شد، ظاهر شدن صلیبی درخشان در آسمان ، کنستانتین را به پذیرش مسیحیت وا داشت و کمی پس از این واقعه ، کتابخانه ی اسکندریه در آتش بدخواهی مسیحیان قدرتمند ، سوخت و بخش عظیم علومی که انسان ها طی بیش از دوهزار سال اندوخته بودند ، نابود شد. تفاوت مسیحیّت با برخی گروه های رازور در این است که بسیاری از رازوران که تحت تاٌثیر زوهریست ها (همان گروهی که فرانک بر کشیدشان) با داروین مشکلی ندارند، به تکامل و پیشرفت باور دارند و فکر میکنند در برج بابل جدید یعنی تمدّن تکنولوژیک مدرن ، طلسم شکسته خواهد شد و چرخه تکرار نخواهد گردید.اما متعصبان مسیحی همچنان به مکر برتر خدا ایمان دارند: به قول ما گیلک ها: "سگ از ناتوانی مهربان است" یعنی انسان فقط وقتی نیازمند باشد درست کار خواهد بود و امکان ندارد که جمعّیتی عظیم از انسان ها بتوانند در رفاه زندگی کنند .

«شاعری را آن هنر چه سود کرد

کان فن از باب اللهش مردود کرد

چه کشید از کیمیا قارون ببین

که فرو بردش به قعر خود زمین» (دفتر شیشم مثنوی 83)

و عجیب این که تمام کشتار های وحشیانه ی فراماسون ها به بهانه ی این پیشرفت صورت گرفته ، و تمام جنایات مسیحیت در جلوگیری از این پیشرفت ،و هیچ کس از خود نپرسیده که بود و نبود پیشرفت مهمتر است یا حفظ انسانیت ؟ و آیا انسان بدون انسانیت پیشرفت خواهد داشت ؟

نگاهی بیندازیم و ببینیم پیشرفتمان دنیا را چه شکلی کرده است . هر جا را که می نگری ، انسان و یک چند گیاه یا حیوان خاص را می بینی ( غیر از برخی پارک های ملّی و نواحی غیر قابل سکونت ).مطابق یک تحقیق،از اندکی پس از ورود انسان های اروپایی و ابزار های پیش رفته شان به آمریکا ، 500گونه و زیر گونه ی بومی منقرض شده و 170تای دیگر ، امروز در معرض انقراضند . مشکل این موجودات با نوع بشر نبود که پیش از اروپاییان در قالب سرخپوستان در آن قارّه می زیست . مشکل ، با طمع انسانی بود که مسیحیت پرورشش داده و بر آن بود که انسان مسیحی به عنوان اشرف مخلوقات ، وظیفه ی بهره برداری از " وسایلی " که خداوند در اختیارش نهاده را دارد . جانشینان امپراطوری روم با همین تفکر،حیات وحش امریکا را قتلعام کردند همانطور که در نسل کشی سرخپوستان تردید نکردند.

تحقیقات تیمی از دانشمندان به رهبری پروفسور "پاول ار.اهرلیچ" که در 25 جولای 2071 در "پناس" -proceedinqs of the national acticonal academr of sciences of the united states of america

منتشر شد ، نشان داد در قرن گذشته ، پستاندارن خشکیزی ،80 درصد قلمرو خود را از دست دادند.این،تنها بخشی از انهدام میلیونی جمعیتهای پستانداران،پرندگان، خرندگان و دوزیستان در عصر حاضر بوده که شامل نابودی 50 درصد ظرفیت افراد جانوران در زمین از دهه ی 1970 به بعد میشده است . این دانشمندان از قریب الوقوع بودن انقراض بزرگ زمین در طول حیات این سیاره سخن رانده اند . پروفسور "استوارت پیم " از دانشگاه دوک در ایالات متّحده در گفتگو با گواردین در زمینه خبر اخیر ، گفت ما در لبه ی یک انقراض بزرگ ایستاده ایم و این به معنی نابودی تمام گونه ها نیست: حتی شیر هم که نابودیش توسّط انسان در سطح سه قارّه (آسیا ، اروپا و افریقا) یکی از تراژیک ترین سرنوشت ها را در میان جانوران برایش رقم زده است ، حدّاقل در افریقای جنوبی ، نسلش باقی خواهد ماند ؛ ولی کاهش جمعیّت حیوانات و گیاهان ، اثرات مخرّبی بر زنجیره های زیستی می گذارد که سبب تسریع نابودی افراد خواهد شد کما اینکه کاهش شدید برخی گونه ها مانند زنبور عسل و فیل ، تأثیرات مستقیمی بر جمعیت های انسانی خواهد گذارد .

کمی پس از انتشار این تحقیق ، «دیجیتال رندز» در 22 سپتامبر 2011 ، از قول «دنیل راثمن» پروفسور ژئوفیزیک عنوان کرد که اگر سرعت انتشار گازهای گلخانه ای در جهان به همین مکانیزم ادامه یابد ، حدّاکثر تا سال 2100 ، به هم خوردن تعادل چرخه ی کربن به حدّی که سبب یک انقراض بزرگ شود ، واقع خواهد شد .

منظورم این نیست که این پیشگویی ها لزوماً درستند . منظورم این است که خودعلم آنقدر به پیشرفت خوشبین نیست که فلسفه ی علم خوشبین است . عجیب این که در این نظریات ، نوعی نرمدلی پنهان است : حسّ اسف از سرنوشت بد موجودات زنده (انسان ، گیاه ، حیوان) در روزگار ما ؛ نوعی مسیحیت پنهان با همان بدبینی دیرین مسیحی ولی در لباس علم . این مسیحیّت ، خیلی با آن مسیحیّتی که 500 سال پیش ، جغرافیا و حتّی نژاد قاره ی امریکا را دگرگون کرد و در چندین قارّه و سرزمین دیگر ، جنایات نابخشودنی مرتکب گردید ، فرق می کند .انگار به آرامی ، دینداری بهتری در حال متولّد شدن است . شاید در این یک مورد ، حق با ایلومیناتی و زوهریست ها باشد : "پیشرفت" اتّفاق افتاده است .

سخن با عشق میگویم که او شیر است و من آهو

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

(مولوی:دیوان شمس)


1_ Wikipedia : world of sony of ice and fire

ایلومیناتی و قهرمان موعود (قسمت پنجم)

پویا جفاکش

قصّه ی سفر اسکندر به قفقاز در اسکندرنامه ی نظامی گنجوی چنین است : اسکندر که شنیده بود هنوز در ارمنستان رسم آتش پرستی را به جای می آورند و در ابخاز نیز کردی به نام "دوال" سر بر آورده که تمامی دلیران ارمنی به هواخواهی او برخاسته و باج و خراج به او می سپارند ، از بابل سپاه به ارمنستان کشید و پس از ویران کردن آتشکده های آن دیار به ابخاز در کرانه ی دریای سیاه رفت و با دوال دلیر ، دوست و موافق شد . پس از آن، اسکندر در سرزمین بردع ( پرتوه ) که هروم خوانده می شد ،

هرومش لقب بود از آغاز کرد

کنون بردعش خواند آموزگار

با زنی پرهیزکار به نام "نوشابه" که بر آن سرزمین حکومت می کرد (مقایسه کنید با تالستریس شهوتخواه نوشته های رومی) پیمان دوستی بست و از آنجا به کوه البرز (البروج) و تماشای دریای خزر رفت . وی پس از گذشتن از رهگذر های سخت شروان ، با قبچاق های وحشی رو به رو شد و سدّی آهنین بر آنها بست تا نتوانند به مردم آزار برسانند (این سد ،از دید نظامی ، سدّ ذوالقرنین نیست و دربند نیز نامیده نشده است ) . سپس در غاری در قلّه ی سریر ، به جام اسرار آمیزی برخورد که بلیناس فرزانه ، با کشف خطوط روی آن ، اسطرلاب را ساخت . در این وقت ، یکی از اصطخر (فارس ) آمد و گفت که مردی که خود را از نژاد کاووس می داند علیه او شوریده است .

اسکندر پس از شنیدن این خبر ، به سرعت خود را از قلّه ی سریر ، به خلخال ، سپس به گیلان رسانید و آتشکده هایی که هنوز در آنجا بود خاموش ساخت:

هر آتشگهی کامد آنجا به دست

چو یخ سرد کردش بر آتش پرست

چو بشکست بر هیربد پشت را

بر انداخت آیین زرتشت را

از آنجا راهی ری شد که آتش پرستان شورش کرده بودند . او آنها را در هم شکست ولی دشمن اصلی به خراسان فرار کرد . اسکندر او را تعقیب کرد و در جایی که او را از پای در آورد شهر هرات را بنا کرد. اسکندر به دیگر نواحی خراسان چون مرو و نیشابور و بلخ هم حمله و تمام مخالفین را سرکوب نمود :

به گرد خراسان برآمد تمام

به هر شهر آورد لختی مقام

به مغز خراسان در افکند جوش

خراسانیان را بمالید گوش

و وقتی که دید سراسر ایران و خراسان را فتح کرده است ، به هند رفت .

جلوتر می خوانیم وقتی اسکندر از سفر چین و هند به اصطخر بر می گردد ، به او خبر می دهند از تجاوز روس ها به آلان و ابخاز که نه تنها به «در بند» آنجا راه یافته اند ، بلکه به بردعه نیز حمله کرده اند و ملکه ی آن نوشابه را به تاراج برده اند و به ملک ارمن و روم نیز خسارت وارد کرده اند و به زودی به خراسان هم آسیب می زنند . اسکندر به دشت قبچاق و سرزمین صقلاب تاخت و پس از شش جنگ سخت ، آنان را شکست داد و سردارشان «قنطال» را اسیر کرد .

نظامی در تمام این مدّت از یأجوج و مأجوج چیزی نگفته و ماجرای آن را پس از سفر دوم اسکندر از روم و زمانی که او به مرحله ی پیامبری رسیده ، ذکر می کند و محّل یأجوج ومأجوج را هم در کوهی در سرحدات شمال «خرخیز» ذکر می کند که با این حساب، آن ، چیزی جدای از سّد مشهور در بند که نظامی تنها در سفر دوم اسکندر به قفقاز ، جرئت می کند نامش را به زبان بیاورد به شمار رفته است . نظامی حتماً باگزارشی درباره ی بنای دیوار در بند توسّط اسکندر برخورده ولی روایت درست تر را دیوار دفاعی ساسانیان در مقابل خزرها بودن در بند دریافته است و از سر احتیاط ، تنها به ساخته شدن دیواری مشابه سّد یأجوج ومأجوج در سرزمین نوشابه اکتفا کرده بدون این که اسم دربند را پیش بکشد . عفبنشینی موقّتی اسکندر از قفقاز به بهانه ی سرکوب ایرانی ها ، دور بودن موقّتی سلیمان از کشور سبا را نشان می دهد .

گزارش دینوری تا حدودی فاصله گرفتن نظامی از ایده ی سد ذوالقرنین بودن در بند را مدلّل می کند . وی ابتدا از رفتن اسکندر به مغرب و دیدار با زنی پرهیزکار به نام قیدانه در بردع ، سپس سفر شرق و گذر از صقلاب و خزر و سرزمین ترکان و بیابان های میان ترکستان و چین ، و از پس آن چین و سپس زیست بوم یأجوج و مأجوج می گوید که در این سفر طولانی اگرچه به نظر می رسد سّد یأجوج و مأجوج دیوار چین دانسته شده ، ولی گذر از بردع در این سفر ، ارتباط اوّلیّه ی داستان قیدانه با سّد ذوالقرنین را اثبات می کند . در شاهنامه ی فردوسی ، البته محّل حکومت قیدانه اندلس ذکر شده ، ولی در همانجا هم از ورود اسکندر به شهرستانی به نام «هروم» سخنی رفته که زنانش شوی نمی کردند .

دربند جایی بود که مرز بین تمدّن و بدویّت به شمار می رفت . بدویّت نماینده ی شمال بود که هر چه در آن پیش می رفتی ، شب ها طولانی تر می شد . پس در آن سوی سّد فرهنگی دربند ، قلمرو ظلمت قرار داشت شاید ظلمت در اسکندر نامه های غربی نیز نفوذی یافته آنجا که توصیف «کنت کورت» از سوی سفر اسکندریه کوه «پروپومازیس» را می خوانیم : «پاراپامیزاس از سوی شمال به مناطق منجمد می پیوست و از سوی مغرب به باکتریا ، و از سوی جنوب به هند ، و برف و یخ در آنجا به اندازه ای بود که نه حیوانی یافت می شد و نه پرنده ای ، و هرگز در آسمان آن از روشنایی روز نشانی نبود و همه جا به اندازه ای تاریک بود که انسان نمی توانست نزدیک خود را ببیند . » آیا در این جا ، نشانه ای کمرنگ از سفر اسکندر به ظلمات در جستجوی آب حیات یافت نمی شود ؟ من فکر می کنم در اینجا است که سلیمان چهل روز از حکومت برکنار می شود (یک دوره ی کامل از مرگ موقّتی ازیریس) تا به صورت مسیح (تولّد دوباره ی ازیریس در قالب هورس) باز گردد .جنگ او با آتش پرستان ، و غلبه ی او بر صقلاب ، دو روایت متفاوت از غیبت او در هروم (روم؟) را نشان می دهند . آب حیات ، ثمره ی این غیبت است .برای فهم بهتر موضوع، در ادامه لازم است جغرافیای جهان را از دید قدما بررسی کنیم:

"فرشاد فرشید راد" در کتاب "کشور هفتم" (نشرآشیان:1395)ص27، دو متن مهم کلاسیک در بندهش و "اعلاق النفیسه"(منسوب به ابن رسته ی اصفهانی) را با هم مطابق میکند بدین شرح:

«[بندهش:]از آنجا که خورشید به روز بلند آید تا به روز کوتاه برسد[یعنی شرق] اینجا را کشور ارزه گویند.و از آنجا که از روز کوتاه به روز کوتاه شود آنجا را نیمروز[به معنی جنوب] گویند که محدوده ی کشورهای ویدفش و فردفش باشد.از آنجا که از روز کوتاه برآید تا به روز بلند رسد[یعنی غرب]، کشور سوه گویند.و از آنجا که از روز بلند تا به روز بلند برسد دو کشور وروبرشن و وروگرشن قرار دارد.آنجا که نیمی از زمین روشن و نیمی تاریک است که میان آنها کوه تیرگ فاصله انداخته کشور خونیرس باشد.

[اعلاق النفیسه:]آن بخش را که در فاصله ی بین دو محل برآمدن آفتاب در بلندترین و کوتاهترین روز سال قرار دارد خراسان گویند. آن بخش را که در فاصله ی بین دو محل فرورفتن خورشید در بلندترین و کوتاهترین روز سال قرار دارد خوربران گویند.آن بخش که در فاصله ی بین محل برآمدن خورشید در کوتاهترین روز و محل فرورفتن خورشید در کوتاهترین روزسال قرار دارد را نیمروز گویند.آن بخش را که در فاصله ی بین محل برآمدن خورشید در بلندترین روز و محل فروشدن خورشید در بلندترین روز سال قرار دارد باختر [به معنی شمال] گویند.و آن بخش راکه در وسط این چهاربخش قرار دارد به نام "سورستان" خوانند.»

متاسفانه من چندان با تفسیری که نویسنده ی محترم از این جغرافیا دارد به طوری که سرزمین میانی در دو گزارش فوق را با قطب شمال تطبیق داده است موافق نیستم.تفسیر من چنین است:در این تطابق، ارزه یا خراسان (یعنی جایی که "خور" [=خورشید] از آن "آسد" [=آید]) برابر با آسیای مرکزی و دور است؛ در مقابل آن، سوه یا خوربران، اروپا را میرساند.نیمروز (جنوب) افریقا و باختر (شمال) روسیه است.علت این که شمال و جنوب در روایت بندهش هریک به دو کشور تقسیم شده اند نه دلیل سیاسی-جغرافیایی علمی بلکه تنها برای این است که تعداد کشورها به 7 که عدد کمال است برسد.سرزمین میانی/خونیرث/آسورستان جایی به جز بین النهرین نیست.کوه تیرگ ، رشته کوه های زاگرس، آناطولی و شامات را نمایندگی میکند که بین النهرین و عربستان را محاصره کرده، دو دنیای شرق و غرب (روز و شب) را از هم جدا میکنند.در قرآن در سوره ی بقره (آیه ی143) آمده است: «و کذلک جعلنا امه وسطا...»:«و ما شما را امت میانی قرار دادیم تا گواهانی بر مردم باشید و رسول نیز بر شما گواه باشد...».کلمه ی "خونیرث" احتمالا پهلوی شده ی ترکیب دو کلمه ی اکدی است که بر اساس دایره المعارف زبان اکدی به آدرس:Assyrianlanguage.orgاینها هستند:

Hanniu:خانیو:پادشاه

Eresu:"ارسو": کشور (معادل ارض در عربی ، و ایرث در انگلیسی به معنی زمین)

پس در مجموع خونیرث یعنی کشور پادشاهان.

آقای فرشید راد اگرچه درباره ی سرزمین میانی نظر متفاوتی دارد، ولی به خوبی ارتباط آن سرزمین افسانه ای با توصیف کنگدژ (دژ سیاوش) در این ابیات شاهنامه را در صفحه ی 47 کتاب فوق گوشزد کرده است:

ز من بشنو از کنگدژ داستان/به این داستان باش همداستان

چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه/ز بالای او مرد گردد ستوه

ز هر سو که پویی بدو راه نیست/همه گرد بر گرد او در یکی است

یک و نیم فرسنگ بالای کوه /که از رفتنش مرد گردد ستوه

چو زین بگذری شهر بینی فراخ/همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوی/به هر برزنی آتش و رنگ و بوی

نبینی در آن شهر بیمار کس/یکی بوستان بهشت است و بس

این سرزمین مسطح محاصره شده توسط کوه ها و پر از جوی و رود که سرشار از تمدن و توصیفات بهشتی است جایی جز بین النهرین نمیتواند باشد.و چه بسا کنگ یادنامی از "کنگی(ر)" (به معنی سرزمین مردم متمدن) نام سومری آن دشت باشد.ولی سرزمین مقدس یا کنگدژ در شاهنامه به دست افراسیاب تورانی نابود میشود.این افراسیاب کیست و نماد کدام قوم است؟

شاهنامه میگوید او به کیفر کشتن سیاوش، توسط فرزند سیاوش یعنی کیخسرو در آذربایجان کشته شد.میدانیم که بین النهرین به دست مغولها سقوط کرد و آنها مقر حکومت خود را به آذربایجان انتقال دادند (و این خوشبیاری آذربایجان تا روزگار صفوی باقی بود) و بعد از آن، بین النهرین که در اثر تغییرات آب و هوایی تقریبا از تمدن تهی شده بود، موقعیت ممتاز خود در جهان را برای همیشه از دست داد که این تغییرات بزرگ با کاهش شدید دمای زمین از قرن 13 تا 18 همزمان بوده است.حتی خود کیخسرو نیز در سرمای برفین ناپدید شد.بیشک این تغییرات که به شدت نظریه ی تاپر را به یاد می آورند عامل کوچ اقوام بادیه نشین چون مغولها به درون خونیرث شدند.جالب این که اولین یورش آوران یعنی غزها که رقابتشان با خلفای عباسی ، کشور را در مقابل یورش مغول تضعیف کرد، توسط خاندان سلجوقی اداره میشدند که از سرزمین سردسیر شمال آمده بودند.افسانه میگوید سلجوق نیای این خاندان، رئیس ایل قنق بود که در خدمت خاقان خزر در روسیه ی کنونی بود و سپس از آنجا به آسیای مرکزی رانده شد.اگر نظریه ی تاپر درباره ی تغییر درجه ی زمین را به یاد بیاوریم میتوانیم بگوییم ایل سلجوق از نواحی قطبی به جنوب رانده شده اند.چه بسا جشن سده (صدمین روز زمستان) مطابق دهم بهمن ماه در تقویمی که ملکشاه سلجوقی پدید آورده است، یادگار این مهاجرت باشد.چون همانطور که آقای فرشید راد (در صفحات 38تا39 کتاب فوق ) از قول پروفسور ویلیام وارن بیان میکند، امروزه شب کامل قطبی از بین 26مهر تا 7آبان آغاز میشود و بین 5 تا 15 بهمن تمام میشود.بنابراین 10بهمن تقریبا مقارن طلوع دوباره ی خورشید در قطب است و چه بسا برافروختن آتش در این روز، کمک به طلوع خورشید باشد. به این ترتیب، سلجوقیان این طلوع را با مفهوم مثبت "فرقان" در قرآن (در سوره های "آل عمران" و "فرقان") معادل گرفتند.فرقان یا فلق، در عربی به روشنایی بین پایان شب و طلوع خورشید گفته میشود.این، معطلی خونیرث (آسورستان) بین شب و روز در بندهش را به یاد می آورد.اما روشنایی بین شب و روز به شفق (هنگام غروب) هم یادآور هست ولی فلق به شرق اشاره دارد جایی که غزها به رهبری خاندان سلجوق از آن آمدند.فرقان نوید روز (عصر زرین جهان) را میدهد و لقب قرآن نیز هست.پس سلجوقی از قرآن استقبال میکند.این حالت نیمه پاگانی با یورشهای بعدی رقیق تر میشود به طوری که نوروز (آکیتو در بین النهرین باستان) نیمه مشروع میشود و سده کلا متروک و (شاید به خاطر کاربرد آتش) به یک جشن زرتشتی تبدیل میشود.

و جالب این که اوستای زرتشتیان با توصیف ائیرینه وئجه به عنوان جایی که 10ماه از سال،زمستان، و دو ماه از سال تابستان است، ردی از خاستگاه سلجوق را در خود حفظ کرده است.[پیشتر در کتاب "برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان" (نشر طاعتی:ص171) عنوان کردم ائیرینه وئجه در اولین توصیفات همان بین النهرین بوده و دو رود بزرگ آن (داییتی و رنگها) همان دجله و فراتند. و از جمله از قول مرحوم جهانشاه درخشانی، نام رود داییتی را ماخوذ از "دیاتی" میهن آموریان کناره ی فرات در اسناد مصری، و نام رود ارنگ یا رنگها را ماخوذ از "ارنزو" نام سوباری دجله خواندم.]با این همه، شاید به تاثیر از داستان سد ذوالقرنین، شمال در نزد زردشتیان، جایگاه دیوان محسوب میشود.در عین حال، با کوچ مسلمانان (وفادار به سلجوقی) و زرتشتیان به هند، دیدگاه آنان درباره ی بهشت شمالی، بر افسانه های کوه مرکز دنیا در هند یعنی "مرو" (همان کوه "میروخ" در افسانه های آشوری) تاثیر نهاد به طوری که جایگاه آن در زیر ستاره ی آلفای صورت فلکی ثعبان (یعنی در قطب شمال) تعیین شد و این باور به همراه متون بودایی به چین رفت و بر افسانه ی کوه "کون لون" در آنجا نیز تاثیر نهاد بطوریکه تائوئیستها جایگاه بهشت را در شمال میدانند (این حقیقت که امروز دیگر، ثعبان در قطب شمال قرار ندارد، نشان میدهد که برخی آثار نجومی خاورنزدیک دوره ی کهن به مسلمانان رسیده و بر نظریه پردازی های شتابزده ی قرون وسطایی اثر نهاده اند).

[یادآوری کنم کوه میروخ را بابلیان "هرمود" میخواندند که چه در تلفظ و چه در معنی، همان "هرابرز" (البرز) است که در آن، "هر"(حرا) لغت سامی به معنای کوه، و برز همان میروخ است که به صورت "برج" به معنی بلندی، هنوز در فارسی و عربی کاربرد دارد.]

تقریبا مقارن همین ایام، تواریخ یونانی-رومی در حال جعل شدن بودند.و درست همین زمان (چنانکه آقای فرشیدراد در صفحه ی 85 از قول استرابو نقل میکند) بحث وجود سرزمین "مروفیس" در هایپربوریا (اروپای شمالی) پیش می آید و بر پاگانیزم نوپدید اروپایی در سراسر قاره اثر میگذارد. درخصوص درستی این ادعاها باید توجه کرد که به قول پروفسور "جرالد مسی" مصرشناس، بحث کوه میرو از سرزمین "مروئه" در افریقای سیاه (خاستگاه بشر) در حدود جنوبی مصر ناشی شده (پس قضیه، اصل مصری –البته در پس از غلبه ی آشور بر مصر- دارد) و داخل شدن مروی شمالی به این داستان، چنان موضوع را پیچیده کرده که حتی هندی ها هم از یک "سو-مرو" در شمال و یک "کو-مرو" در جنوب یاد کرده اند.

برخی از دیدگاه های علمی موافق خاستگاه شمالی که متاسفانه آب به آسیاب نژادپرستی اروپایی ریختند(1)، بدنه ی درستی داشتند،ازجمله نظریه ی اسکرینبر که با توجه به جهت شمالی-جنوبی جریانهای هوا و دریایی در زمین،مهاجرت موجودات را در جهت شمال-جنوب و نه شرق-غرب عملی تر دانسته (مثلا با وزش باد از شمال به جنوب، دانه های گیاهان در جنوب پخش، و گیاهان و حیواناتی که از آنها تغذیه میکنند، در جهت جنوب منتشر میشوند) و از اینجا به پیدایش تمام گیاهان و حیوانات و انسانها در قاره ای گم شده در قطب شمال رسیده بود.آنچه اسکرینبر درباره ی جریان آب و باد متوجه شده بود البته درست است اما تنها درباره ی هزار سال اخیر (به احتمال زیاد اقوامی چون برخی قبایل سرخپوست که میهن خود را در جهت ستاره ی قطبی میخواندند محصول عصر اخیرند).تمدنهای قدیمی و جانوران دوران قبلی (دوران ماقبل فاجعه ی مد نظر تاپر) به طرق دیگری به فجایع پیشین واکنش نشان میدادند.امت سویینی در:

Front page - www.emmetsweeney.org

به تحقیقی ژنتیکی اشاره دارد که نشان میدهد تمام گاوهای کوهاندار امریکای شمالی از یک گاو کوهاندار ماده بین سه تا چهار هزار سال پیش نشئت گرفته اند؛ و نیز به تحقیقی دیگر که نشان میدهد تمام شیرهای فعلی دنیا از چند شیر معدود در افریقای چند هزار سال پیش به وجود آمده اند.

این دو تحقیق گواهند که در فاجعه ی پیشین که تقریبا مقارن آغاز تمدن بین النهرین بروز کرده، موجودات پس از تجدید قوا در تمام جهات پراکنده شده اند.متاسفانه این موضوع در دوره ی اسکرینبر دانسته نبود.نظریه ی قطب شمال، به بهره برداری های سیاسی وحشتناکی ختم شد.قاره ی گمشده ی قطب شمال، با تمدن افسانه ای آتلانتیس برابر نهاده شد و عنوان گردید که تنها نواحی پایینی نزدیک به قطب شمال یعنی اروپا و روسیه ی تزاری، خصوصیات نژادی آن تمدن والا را در خود حفظ کرده اند و نژادهای نواحی جنوبی تر، اقوامی حقیرند بخصوص سیاهان که آنقدر از خاستگاه خود دور افتاده اند که به مانند حیوانات از تمدن دور شده اند.

درواقع ممکن است همه ی اینها در اثر تمدید کاتاریسم با ورود بازماندگان دولت خزر یعنی یهودیان اشکنازی رخ داده باشد.چرا که موقعیت خوشبینانه ای که شمال با ترکیب مفهوم قرآنی فرقان با شمالیهای حاکم بر غزهای شرقی (سلجوقیان) پیدا کرده بیشک برای غز(ر) های شمالی هم جذاب بوده است.با این که از سرنوشت اعقاب خزرها در اروپا بین هجوم مغول تا ظهور نخستین خاندانهای قدرتمند اشکنازی در سده ی هفدهم اطلاعی نداریم، اما اشکنازی (ایشغوز) تبار بودن رتچیلدها خودبخود برای این که زمینه ی پذیرش فرانکیسم در آلمان پدیدار شود کافی بوده است.ثمره ی ترکیب این پندارها، ظهور "تئوسوفی" بود که مکتبی فرعی بر نظریات ماکس مولر آلمانی به شمار می آمد و نازیسم و صهیونیسم هردو از آن برخاستند و هریک، یکی از دو نماد عمده ی این مکتب (صلیب شکسته و ستاره ی داوود) را برگزیدند.

پیش از ادامه ی بحث،باید موضوع دیگری را روشن کنیم:

کلمه ی ترکی سلجوق،و صورت مغولی آن، "سلدوز" ،هیچیک در زبانهای آلتایی ریشه ای ندارند و ما برای حل معمایشان، باز باید به دایره المعارف زبان اکدی رجوع کنیم:

sukudu:تیر(سلاح) و ستاره ی شعرای یمانی (که ظهورش در عالم اسطوره در سه مرحله ی پسرجوان،گاو،و نهایتا اسب صورت میگیرد؛ و مسئول باران دانسته میشود.)

Siltakhu:تیر(پیکان)،شعرای یمانی

این کلمات که به نظر من ریشه ی کلمه ی سلجوقند در ارتباط با کلمات زیرند:

Tululu:ابر بارانی

[احتمالا از ریشه ی عربی "تلالو" یا درخشش در اشاره به برق آسمانی که از چنین ابرهایی میجهد.]

Sillu :تیر(پیکان):

[sillu را باید ریشه ی نام یونانی شعرای یمانی یعنی "سیریوس"، و نیز خود "شعرا" نام عربی ستاره دانست ،ضمن این که ریشه ی کلمه ی "سیل" (سیلاب) نیز هست.]

Sisu:اسب

مردم قدیم،باران را به تیر جنگی تشبیه میکردند.جشن تیرگان ایرانیها در آبان ماه کنونی (به مناسبت فصل باران)، نام از این موضوع دارد.کلمه ی "تر" در فارسی به معنی خیس هم از همین ریشه است.در آن زمان، تیرماه پارسی در آبان قرار داشت.اما با انتقال زمان نوروز فارسی از میانه ی تابستان به اول بهار (موعد جشن سال نو بابلی یعنی اکیتو) در دوره ی سلجوقی، دانشمندان مسلمان، اول تیر را به گونه ای تنظیم کردند که با بالاآمدن آب رود نیل همزمان با طلوع ستاره ی شعرای یمانی در اول تابستان، مطابق باشد.

این ستاره علاوه بر باران آوری، مدیریت صورت فلکی توامان (دو پیکر) gemini را هم به عهده داشت.چون اولین ستاره ای بود که پیش از این صورت فلکی طلوع میکرد.بنابر صفحه ی Dioscuri در آتلانتوپدیا، دیودور سیسیلی نوشته که دیوسکورها (دو پسر صورت فلکی توامان) بزرگترین خدایان کلتها و برخاسته از دریا بودند.این، من را به یاد رویای خلیفه الواثق در گزارش ابن خرداذبه می اندازد که در آن، سیلی عظیم، سد ذوالقرنین را شکست.گویی یاجوج و ماجوج، همان صورت فلکی توامانند.

نکته ی دیگر، ارتباط اسب و گاو با شعرا است.چون چهارپایان اهلی را با طلوع شعرا (یک ساعت قبل از طلوع آفتاب) از طویله خارج میکردند.از این رو، این ستاره، در فارسی، "کاروانکش" نامیده میشد که این نام در دیلمان به صورت "کلماکش" و در رودبار به صورت "خر در کن" هنوز برای این ستاره کاربرد دارد. در دیلمان (و نیز مناطق جلگه ای گیلان شرقی)،ستارگان دیگری هم هستند که بامدادی خوانده شده اند و آن،مشتمل بر ششگانه ای موسوم به "شیشا" است که نیمه ی بالایی کمربند اوریون (شکارچی) منهای دست و کمانش را مشخص میکند.البته اوریون در تمام شب قابل مشاهده و بامدادی خواندنش بیمورد است ولی نکته ی مهم،ارتباطش با شعرای یمانی است که سگ اوریون، و گاهی حتی پاشنه ی پایش (پاشنه ی آشیل) دانسته میشود.تقلیل این صورت فلکی (اوریون) به شش ستاره، برای جور درآمدن نام شیشا با عدد شش فارسی است درحالیکه کلمه ی اولیه در ارتباط با شعرا و بیشتر یادآور نام اکدی اسب یعنی "سیسو" است.احتمالا در ارتباط با این کلمه اند: مصدر "ش ا ش" در عربی به معنی مشوش شدن و بینظم شدن، و کلمه ی شاش در فارسی به معنی ادرار (یادآور سیل)؛ که هر دو، "تیامات" هیولای دریایی هاویه در افسانه ی پیدایش بابلی را به یاد می آورند.(2)"شیش" در زبان دیلمی، به معنی عشق و عاطفه است و این، نشان میدهد که شعرای یمانی، در مقام الهه ، جای زهره را اشغال کرده است.این مسئله به هیچ وجه عجیب نیست.چون زهره و شعرای یمانی، هر دو ستاره ی صبح، و هر دو مرتبط با مرحله ی فرقان هستند، و کارکرد اصلی در صبح است نه در نوع ستاره که تنها نویددهنده و نماد آن است.در اینجا است که بر اساس دایره المعارف اکدی در کمال حیرت، کشف میکنیم که طلوع آفتاب در بابل باستان، sitan نام داشته است؛ کلمه ای که به شدت یادآور نام شیطان satan و نامیده شدن لوسیفر به "دختر صبح" است (یادآوری کنم این کلمه از ریشه ی سامی "ست" به معنی درخشیدن است که در فارسی "شید" تلفظ میشود.مثلا خورشید یعنی خور درخشنده).

مشخص است که اسلام سلجوقی، آن اسلام شیطانستیز سنتی نبود بلکه اسلام شیطان ستای صوفیان بود؛ صوفیانی که برای رقابت با دشمنان سلجوقیان یعنی اسماعیلیه (که آنها هم داعیه ی عرفان داشتند) برکشیده شدند و تاثیرشان پس از این قدرتیابی اولیه و آنگاه که با فروپاشی سلجوقی، با مقاومت بیشتر اسلام سنتی مواجه شد، کم کم حالت مخرب گرفت.قادریه (منسوب به شخصیتی افسانه ای به نام عبدالقادر گیلانی ) که از ریشه های جریان رزیکروسیان و فراماسونری در اروپا به حساب می آیند،و نیز بکتاشیه (الهامبخش جنبش شبتایی که فرانکیسم از دل آن برآمد) نماینده ی مستقیم وقایع بعدی بودند. "دیوید لیوینگستون" در کتاب black terror,white soldiers فصلی به نام "قادریه و ابن تیمیه" دارد و در آن، عنوان میکند که ابن تیمیه(معاصر مغول) بنیانگذار سلفیسم اسلامی، نه تنها اهل حران (از پایگاه های ستاره پرستی کهن) بود بلکه عضو فرقه ی قادریه نیز به شمار می آمد، و چه بسا زنده کننده ی عقاید او یعنی محمدابن عبدالوهاب نیز به همان فرقه تعلق داشته بوده باشد.اگر همانطور که بیان شد، اشکنازی ها واسطه ی انتقال ایدئولوژی سلجوقی به غرب بوده باشند،کلیسا و دنیای مسیحی که خواهان نابودی دولت اسلامی بودند، حاضر به استقبال از این گروه که ته مانده ی کاتاریسم را تقویت میکردند، میشدند.حالا قلمرو یاجوج و ماجوج در دل اروپا قرار داشت.

(ادامه دارد)

پینوشت:

1-یکی از خطرناکترین جریانهایی که سخت به ایده ی خاستگاه قطب شمال چسبیده،ناسیونالیسم اسلاو روس است.اسلاوها اولین بار حدود 1000سال قبل بعنوان خراجگزاران دولت خزر ظاهر میشوند.این که چطور شد آنها دولت خزر را فتح و نخستین قدمها در تاسیس روسیه را نهادند هنوز مشخص نیست.اما عجیب اینجا است که ناسیونالیسم نئوپاگان روس،این تنها هزارسال مدلل شده از قوم اسلاو را فقط یک دوره ی زوال میدانند و دوره ی طلایی پیش از مسیحیت را پیش میکشد که بیشتر از دهه ی 1950 به واسطه ی کتابی جعلی موسوم به vles book مطرح شده است: دوره ای که کاهنه های یوگیست، وداها را در روسیه به بشر هدیه کردند.مسیحیت که چیزی جز توطئه ی جهانی یهودی نبود این دوران را نابود کرد.شاهزاده ولادیمیر که مسیحیت را بر اسلاوها تحمیل کرد،از مادری یهودی متولد شده بود.از مدتها پیش،حضور اسلاوها (که قبلا "سیت" scyth نام داشتند) بین دریای خزر و دریای سیاه،نوید پیشرفت جهان را میداد.ژرمنها و یونانی ها از آنها پدید آمدند.همین طور حتی های آناطولی و از همه مهمتر کنعانیها و فنیقی ها مخترعین الفبا که حاکمین واقعی فلسطین بودند.اما کاهنان مصری و بابلی که از غلبه ی این نژاد برتر بر خود در هراس بودند،با استفاده از جادو، نژادی ترکیبی از نژادهای سیاه و زرد و سفید در مصر پدید آوردند که همان نژاد یهود است و اول از همه هم سرزمین فلسطین را از اسلاوها گرفت و با پیشرفت در شمال، امپراطوری خزر را بر اسلاوهای پیشرو تحمیل کرد.از آن زمان همواره نزاع بین خیر (روسیه) و شر (صهیونیسم و یهود) ادامه دارد.

این عقاید شگفت که کوچکترین سند باستانی در دفاع از آنها وجود ندارد امروزه در روسیه بازار گرمی دارند.به طورکلی،ناسیونالیسم نئوپاگان را در آنجا باید ترکیبی از نازیسم،مارکسیسم لنینیسم،فولکلور روستایی روسیه،کتاب ولس، ودانتا، مانویت، و ادبیات روس به حساب آورد.پیروان جدی این جریان سه دسته اند: دسته ی اول،شهرها را ترک گفته و به بهشت روستایی اسلاوهای قدیم بازگشته اند؛دسته ی دوم روشنفکرانی هستند که در گفتگوها یا مقالاتشان، هر پدیده ی مشحون از خونریزی و بیوفایی و شهوانیت را به بهانه ی دوربودن از مسیحیت،یادگار روح اسلاو میخوانند و بعنوان اثری فلسفی-هنری و عمیق میستایند.اما دسته ی سوم بدبختانه در کسب و کار سیاستند و آرزوی برکندن هرگونه نژاد بیگانه در کشور آریایی(!) روسیه را دارند.

2-جالب این که تیرماه که ماه شعرای یمانی در تقویم شمسی سلجوقی (ملکشاهی) است، برج سرطان (خرچنگ) است.در زبان اکدی برای نامیدن خرچنگ، از واژه ی kusu استفاده میشد:کلمه ای که برای نامیدن حیوانات خطرناک آبزی چون کوسه ماهی و تمساح نیز به کار گرفته میشد.

بنای دیوار ذوالقرنین

الب ارسلان: فاتح سلجوقی

امپراطوری سلجوقی

صورت فلکی شکارچی (اوریون) و شعرای یمانی (سیریوس) در نزدیکی آن

دیوسکورها یا توامان که در لاتین، گاها با کاستور و پولوکس، و یا اورست و پیلادس تطبیق میشوند.

نبرد خورشید و یخبندان در قسمت 34 انیمه ی ماجراهای نیلز (قسمت 32 در نسخه ی فارسی)

ایلومیناتی و قهرمان موعود (قسمت چهارم)

نویسنده: پویا جفاکش

به گفته ی ژوزفوس ، ملکه ی سبا حکمران مصر و حبشه ، و نامش "ماکدا" بوده است . وی در " کتاب پادشاهان " ، ملکه ی سبا ، و در انجیل متی ، "ملکه ی جنوب" خوانده شده است . ژوزفوس ، سبا را پایتخت حبشه ی باستان می خواند و می گوید این ملکه از آنجا آمده است . کشفیات باستانشناسی نشان می دهد که شهر باستانی "تبا" پایتخت سلسله ی نیمه حبشی "آمن هوتپ ها" در مصر ، در اصل " شه وا " یا "شبا" نام داشته و همین ، برخی چون ولیکووسکی را بر آن داشته که آنجا را پایتخت آن ملکه ، و خود آن ملکه را "هتشپسوت " (ماآت کاره) ملکه ی مشهور سلسله ی مزبور به شمار آورند "بیمسون" در انتقاد از این نظریه ، عنوان می کند که چرا پس او "ملکه ی جنوب" خوانده شده و نه ملکه ی مصر ؟! از طرفی اگر به جای "ماآت" (الهه ی مشهور) ، نام الهه ی معادلش "نیت" را در اسم بگذاریم ، می شود "نیت کاره" که به عقیده ی "اوا دانیلوس" همان نیتوکریس (ملکه ی افسانه ای بابل) در گزارش هرودت است . و جالب این که ژوزفوس ، نام ملکه را بنابر یک روایت ، "نیکول" خوانده که ممکن است تلفّظی از نیت کاره باشد(0) .

البته گواهانی در ارتباط سبا با حبشه وجود دارد : و لیکو فسکی ، شهر «تب» در داستان ادیپوس را ، که هیولایی نیم شیر_ نیم زن موسوم به اسفنکس بر آن حکومت می کرد ، نه یک شهر یونانی ، بلکه همان «تب» مصر می داند . جالب این که در زبان حبشی ، "شابا" به معنی گربه ی وحشی است . این کلمه در نام دو امپراطور مشهور حبشی یعنی "شاباکا" و "شاباتاکا" دیده می شود و ارزش توجه دارد .

معنی تحت اللّفظی این دو اسم ، «فرزند گربه» و «فرزند گربه ی ماده» است . در اساطیر مصری ، آمده است که زمانی مردمان از اطاعت خدای بزرگ ، رع ، سرباز زدند و او چشم خود ( همان چشم همیشه بیدار فراماسونری ) را در آورد و آن ، به سیّاره ی زهره و الهه اش هاثور تبدیل شد و هاثور ، به شکل شیری مرگبار به نام "سخمت" ، جهان را به خاک و خون کشید . شاید سخمت ، تلفّظ دیگری از شاباکا باشد . عجیب این که سوبک "خدای کروکودیل حبشی ها نیز ظاهراً نام از همین کلمه دارد . و البته به قول سویینی ، فرم سوبک بیشتر یک هیولای دریایی را به ذهن متبادر می کند .[1]

"من _ خپر _ رع" فرعون مصری و جانشین هتشپسوت که بیشتر به توتموس سوم شناخته می شود ،هاثور را الهه ی "پونت" و خود را ستایشگر و پیرو او می خواند . پونت تلفّظ دیگری از فنیقیه و مرکز پرستش عیشتر است که نامش از یک سو به صورت هاثور ، و از سوی دیگر به صورت "آست" (ایزیس در یونانی ، و آسیه در عربی فصیح) به مصر وارد شده است . یونانیان معتقد بودند نام فنیقیه از "فوینوس" به معنی خون سرخ می آید ، که این معنی ، آدم را به یاد داستان مصری هاثور می اندازد . اگر یادتان باشد ، پیشتر از تقدّس الدبران نزد گروه های راز آمیز گفتیم . نام دیگر الدبران ، "فنیق" است . این کلمه در عربی ، گاهاً شتر نر معنی می دهد چون اعراب ، الدبران را به شتر نری که شتر های ماده یعنی ستارگان اطراف الدبران را دنبال می کند ، تشبیه می کردند .الدبران در ثور قرار دارد و ثور ، برج سیاره ی زهره است . پونت در باور مصریان ، «سرزمین خدا» نامیده می شد . با این حال ، سویینی که آنجا را با قلمرو قنیقیه برابر می داند ، با مشکلی بر خورده است : توتمس سوم ، از پونت در فهرست فتوحات جنوبی خود (حبشه؟) یاد می کند3 و از سوی دیگر ، در اسناد دیرالبحری ، ظاهر اهالی پونت ، شبیه مردم خویی _ سان در جنوب افریقا است . 4

برای حلّ این مشکل ، بهترین راه این است که زمانه ی توتموس سوم را دریابیم .

همانطور که "من _ خپر _ رع " (توتموس سوم) جانشین "ما آت کاره" است ، فرعونی به نام "توت_ خپر_ رع_شوشنک" موسوم به شوشنک دوم4 را هم می شناسیم که جانشین اسورکون اوّل ، و مادرش زنی به نام "ما آت کاره" است . این ما آت کاره ملقّب به "سوبک هانوت"

(فرم دیگری از هتشپسوت ؟) کاهنه ی هاثور و از عناوینش "مادر خدای"[5] هورسم تائو » بود .

«هور_سم_ تائو» (به معنی خدای دو زمین) ، فرزند هورس و هاثور به شمار می آمد . بنابراین ، ما آت کاره ، خود ، تجسّمی از هاثور بود . فرعون مزبور و مادرش از سلسله ای موسوم به لیبیایی و همگی دارای نامهای اکدی بودند و همین ، سویینی را وا داشته تا در کتاب« رامسسی ها ، مادها و پارس ها » ، این سلسله را عوامل آشوریان در مصر در قرن هشتم قبل از میلاد بخواند که پس از غلبه ی حبشیان بر مصر، اعقاب آنها به اطاعت حبشیان در آمده اند .

تخریب شدن اکثر یادگاری های هتشپسوت توسّط توتموس سوم در اواخر سلطنت آن فرعون ، تا حدودی نشانگر این است که کیش هاثور علیرغم نام داشتن به الهه ای آشوری (عیشتار) و اتّفاقاً دقیقاً به بهانه ی آشوری بودن الهه ، مورد سوء استفاده ی دشمنان حبشی آشور قرار گرفته به طوری که یک پونت دیگر در جنوب پدید آمده است . هاثور یا ملکه ی سبا ، همچون تیامات الهه ی دریا ، در افسانه های بابلی ، موجودی خشن بود ؛ و تیامات ، کسی بود که به جنگ مردوک خدای بزرگ آشوریان رفته بود . پس کیش هاثور ، می توانست خصم امپراطوری آشور به حساب آید . تصویر شدن سوبک (فرزند سبا) به خدایی با سر تمساح ، هیولای دریایی بودن تیامات را به یاد می آورد . بیهوده نیست که سبا (که اتّفاقاً نام منطقه ای در کنعان باستان نیز بوده ) با کلمه ی شب در فارسی همریشه به نظر می رسد . چون نبرد مردوک و تیامات ، نبرد نور و ظلمت بود .این نبرد بعدی جهانی دارد.در ادیسه ی هومر میبینیم ادیسه قهرمان زیرکی که با وادار کردن اشیل به شرکت در جنگ تروا و طرح ساخت اسبی چوبین، نقش اصلی را در سقوط شهری بیرقیب ایفا میکند پس از چنین پیروزی انسانی عظیمی، به کیفر کفرگویی، سالها در دریاها اواره میشود، دریا نماد تیامات و درواقع نماد دنیای مادی است.

اگر در انجیل ، ملکه ی سبا به نام ملکه ی جنوب شناخته شده ، از آن رو است که اگرچه با سقوط بابل و آشور ، فرهنگ های کنعانی به جز یهودیت ، زوال یافتند ، ولی جای فرهنگ پونتی در حبشه امن بود و آن ، بعد از آنجا به اسکندریه منتقل و بر مسیحیت ، متأثّر شد . کافی است در نظر آوریم که نام همسر اذینه (پادشاه تدمر که پیش تر از او یاد کردیم) یعنی زنوبیا (زینب ) در متون عربی به صورت زباء (شبیه سبا) آمده است . آگوستوس (پسرش) یا همان امپراطوری دوم ، صورتی نو شده از برخورد سلیمان (اذینه / هورس) با ملکه ی سبا (زبا/ هاثور) است . داستان هورس و هاثور و پیدایش «خدای دو زمین»، تکرار داستان ازیریس و ایزیس ، و باز متولّد شدن ازیریس در قالب هورس است. هر دو خدا ، نامشان تلفّظی از آشور می باشد. پس انتظار داریم مسیح فاتح یعنی اسکندر (که کسی جز سلیمان پس از بازگشت به پادشاهی نیست) با بدل دیگری از هاثور ملاقات کند . شگفت این که این ملاقات ، در تواریخ رومی ، در حدّ ملاقات شبانه ی اسکندر با تالستریس ملکه ی آمازون ها در قفقاز خلاصه شده است . امّا در منابع اسلامی ، گزارش مفصّل تری دارد که قابل مقایسه با داستان نبرد سزوستریس (فرعون آسیایی الاصل مصر) با اسکیت ها و شکست دادن آنها در گزارش هرودت است. ( می دانید که سزوستریس هم به مانند اسکندر ، یک جهانگشای افسانه ای بود.) توتموس سوم ، فرعون بزرگ ، تجسّم زنده ی سزوستریس بود . توتموس سوم ، قدرتمند ترین فرعون مصر ، تباری افریقایی و روحی آشوری داشت . او همان مرد "کوشی" تباری است که "امشه" دختر بابلی را در کشور اسکیت های باردار و سلسله ی امپراطوران مندایی مسلک اوراسیارا از این طریق ، پدیدار کرده ما با اتّکا به منابع اسلامی ، متوجّه می شویم که این مطلب ، ارتباط مسقیم با افسانه ی مشهور سدّ ذوالقرنین دارد .

(ادامه دارد)


0_ 2006 :"Empire of thebe 8" : Emmet & weeney : Algerapub

: p 28_32 1_ ibid : 34

2_ همان : ص 9_ 38 3-همان : ص 43 4_ همان : ص 54

5_ وی احتمالاً همان شیشق فرعونی است که در تورات ( کتاب ایّام ) پس از مرگ سلیمان ، معبد او در اورشیلم راغارت می کند . توتمس سوم بزرگترین فرعون مصر ، و قلمروش از شامات تا حبشه بوده است .

ایلومیناتی و قهرمان موعود (قسمت سوم)

نویسنده: پویا جفاکش

برای این که بتوانیم تاریخ روم غربی را که علی الظّاهر در قرن پنجم میلادی پایان می گیرد ،به قرن سوم محدود کنیم ،باید از تاریخ بین النهّرین کمک بگیریم .اگر دوره ی 500ساله ی بین سلوکوس ، و ارد شیر ساسانی در تاریخ رومی را به 200 سال ذکر شده در منابع اسلامی کاهش دهیم ، آنگاه تاریخ ساسانی به جای قرن ششم میلادی در قرن سوم میلادی به پایان می رسد:و در نتیجه ،زمان شکست والرین امپراطور روم از شاپور اوّل ساسانی ، در قرن اوّل میلادی یعنی به اصطلاح قرن مسیح خواهد بود . جالب این که شاپور ، علاوه بر والرین ،با "فیلیپ عرب " هم مصاف داشته است ، این امپراطور عرب تبار یعنی جولیوس فیلیپوس -احتمالا نامی دیگر برای جولیوس سزار- اولین تلاش ها را برای حاکم کردن مسیحّیت بر روم به کار بسته ، امّا به دست "دکیوس" (دقیانوس) امپراطوری به شدّت دشمن مسیحیت به قتل رسیده و کار نیمه تمامش را بعداً کنستانتین به پایان رسانده است.به مانند "جولیوس سزار" بانی امپراطوری روم که به دست سناتورها کشته می شود و کار نیمه تمامش را آگوستوس به پایان می رساند.فیلیپ همنام پدر اسکندر (الکساندر)هم هست.فیلیپ مقدونی هم به قتل رسید ، ولی پسرش اسکندر امپراطوری بزرگی ایجاد کرد.اسکندر معرب الکساندر به معنی حامی انسان است که میتواند لقبی برای مسیح هم باشد.به مانند اسکندر که امپراطوری پارس را فتح کرد، مسیحیّت به مثابه روح روم ، مردم پارس را که خصم رومیان بودند به خود جذب نمود. در شاهنامه ی فردوسی ، اسکندر ، مروج مسیحیت است. البته این ، تنها بعد تاریخی ماجرا نیست .پس از شکست والریانوس از شاپور "اذینه " (ادیناتوس) پادشاه نیمه مستقل ایالت رومی پالمیرا (تدمر) به تلافی توهینی که شاه پارس به او رواداشته، شکست سختی بر شاپور وارد و پایتخت او تیسفون را محاصره می کند امّا بعد ،از طرف دستگاه روم به جبهه ای دیگر اعزام و در این بین به دست خویشاوندانش کشته می شود .پسر و "وهب اللّات" خود را امپراطور می خواند و به خود ، لقب اگوستوس می دهد البته همه کاره ی دربار، مادرش "زنوبیا"(زینب ) بوده امّا اگوستوس شکست می خورد و حکومتش نابود میگردد .چیزی شبیه آنچه بر فیلیپ عرب گذشت.جالب این که اذینه نامش شبیه اتانای سومری (که پیشتر یاد شد ) و نیز ،اودین یا وتان خدای ژرمن است . به نظر می رسد در اینجا با کلمه ی توراتی ادون (به معنی خدا) طرف باشیم (از همه جالبتر این که به عقیده ی مسلمانان ،مسیح زیر یک درخت خرما متولّد شده و نام تدمر هم از "تمر" به معنی خرما می آید.).

با این حساب ،کنستانیتن کسی جز اگوستوس نیست. (اتفاقا از القاب کنستانتین نیز اگوستوس بود).دکیوس قاتل فیلیپ عرب نیز نامش شبیه "دیوکلتین" است که پس از مرگ امپراطور کاروس و پسرش در جنگ با پارسیان (قابل مقایسه با کشته شدن کراسوس و پسرش در جنگ با پارتیان ، که به قدرت یافتن جولیوس سزار پیش گفته انجامید)به امپراطوری رسیده و پسر دیگر کاروس به نام کارینوس را سرکوب کرد. نام "کاروس" شبیه نام "کریست " (مسیح) است. اتفاقاً دیوکلیتن هم اگوستوس نامیده شده است . البته بر عکس اگوستوس جانشین سزار ،که همدوره با تولد مسیح بود، و "وهب اللّات" (به معنی "هدیه ی شب") که نامش اشاره به تولّد مسیح در انقلاب زمستانی و طولانی ترین شب سال دارد و البته مانند مسیح ، شامی هم هست ،دیوکلیتین بیشتر ضدّ مسیح است چون به مانند دکیوس یا دقیانوس ، به شدّت ،مسیحیان را تحت تعقیب قرار می دهد .با این حال ، دوره ی حکومت او در کنار دوره های اگوستوس و هادریان درخشانترین دوره های تاریخ رم عنوان شده و چه بسا او خود هادریان باشد . می دانیم که مرگ مسیح و سرکوب شورش یهود توسّط وسپازیان هر دو در یک قرن صورت گرفته اند پس قطعاً برایتان جذاب خواهد بود که بدانید هادریان هم یک بار شورش یهود را سرکوب کرده است و البته هادریان بسیار به آیین های راز آمیز پاگانی اهمّیت می داد، آیین هایی که بعداً در دوران کنستانتین با مسیحّیت ترکیب شدند و آن را به حالتی بی خطر در آوردند .پس هادریان یا دیوکلیتن هم برای خود ،آگوستوس یا مسیح جانداری است .

با این حال، به نظرمن، جالبترین معاصر هادریان، انتینوس معشوق او است:پسری نیمه یونانی_نیمه اسیایی که در 19 سالگی در رود نیل غرق شد و امپراطور او را به مقام خدایی رساند.این شخص،ممکن است انتونیوس پیوس نیز باشد که در روایتی دیگر، پسرخوانده و جانشین هادریان خوانده شده و با مارک انتونی که به دست اگوستوس سرنگون شد بی ارتباط نیست.در کنار این شخصیتها یک اسم مشابه دیگر هم داریم: "اریوس انتونینوس کالپورنیوس پیسو" حاکم ناشناخته ی سوریه که معمولا فقط arrius piso خوانده میشود و نام دو صورت فلکی اریس (حمل) و پایسیز (حوت) را در خود دارد.چرا که اریوس پیسو به مانند مسیح،در قرن اول میلادی معاصر ورود دوران از عصر حمل به عصر حوت میزیسته است.پیدایش امپراطوری روم در این قرن قابل تامل است.دو جزئ اصلی نام پیسو دو حرف p و s هستند.در یونانی،حرف لاتین r را به صورت p مینویسند و حرف لاتین s را به صورت m.بنابراین ps میشود همان rm (رم).گفته میشود اوسف/یوسف/ژوزفوس (نویسنده ی کتب "تاریخ یهود" و "جنگ با رومیان" که همنام ناپدری مسیح است) صورتی دگرگون از پیسو است.پس کنستانتین نتیجه ی روم است و روم هویتش با مسیحیت گره خورده است.شاید اتفاقی نباشد که گفته شده کنستانتین در قستنطنیه مقبره ای برای خود ساخت که در مرکز مقابر 12 حواری باشد.چون او به نوعی خود مسیح تلقی میشد.

پس از این ،تاریخ قابل درک می شود: با مرگ دیوکلیتن کشور چند پاره می شود تا این که کنستانیتن آن را متّحد و مسیحیّت را آیین رسمی عنوان می کند . کنستانیتن از نسل کاهنان کیش الاگابالوس (الجبل) در حمص در سوریه و بنا براین ، تکرار فیلیپ عرب (اذینه ) می باشد.

با این پیشزمینه روشن است که کلیسای رم از ابتدا به انگیزه ی قدرت و نه معنویت و برای منحرف کردن یک جریان مزاحم شکل گرفته است . رقابت یک چنین جریانی که از ابتدا جز در بعد سیاسی ، با پاگانیسم مشکلی نداشته ،با یک گروه مسیح باور دیگر ، مسلّماً جّدی تر است ولی تضمینی وجود ندارد که پس از حذف خشن رقیب یعنی کاتاریسم، به عقاید آن تمایلی نشان ندهد. کلیسا مسائل دینی را فقط با انگیزه ی کسب قدرت و ثروت حلّاجی می کرد . فرانکیست ها در زمانی که در ابتدا وارد آن شدند ، به خاطر وجود کشیش های درستکاری که به هر حال ، همیشه در دستگاه پاپ یافت می شدند به مشکل بر خوردند ولی به لطف همدستان کاتولیکشان به محیط مساعدی چون فرانکفورت حواله شدند و از آنجا همراه با امپراطوری رتچیلد باز گشتند و این بار مورد استقبال قرار گرفتند . چون دین از ابتدا هم فقط یک بهانه بود و واقعاً هم چه بهانه ی سر نوشت سازی؟ چون رومی ها از همان واقعه ی شکست والرین (اصل داستان کشته شدن کراسوس که زمینه را برای عروج سزار فراهم کرد ) دانستند که بدون استفاده از ایدئولوژی های افرو_آسیایی ،نمی توانند بر خود آنها غلبه کنند.یهودیت (البته در ترکیب با انواع ایدئولوژی های شرقی که بتواند همه ی آنها را جذب کند )گزینه ی خوبی برای محور قرار گرفتن بود چون وقتی خدا یکی باشد،فقط یک نماینده ی بر حقّ خدا (یعنی روم )در زمین وجود خواهد داشت امّا خود یهودیان هم از سوی دیگر ،مزاحم خطرناکی بودند.چون پسر خدا بودن مسیح را قبول نداشتند.پس دین یهودی مآب مسیحیّت علیه پدرش یهودیّت عمل می کرد .این ّ بدان معنی است که یهودیّت فرانکی بیشتر مسیحی مآب است تا یهودی مآب.

کتاب زیر

“the secret history of the west”

Nichclas hagger (2005)

که اوّلین مطالعه ی جدّی در تاٌثیر گذاری انجمن های مخفی بر تحوّلات اروپا و آمریکای شمالی در550سال اخیر است ،قدمت جریانی را که فرانکیسم وابسته به آن است، به سده های پیش از آن می رساند.

بر اساس معرّفی نامه ی کتاب درNicholashagger.cc.ukداستان با کاتارها ،باشگاه ونیز و تمپلر ها شروع می شود و با فرامانسوری رزیکروسیان (رز_صلیی) و صهیونیسم ادامه می یابد .عوامل برخی از وقایع بزرگ اینان فهرست شده اند:

پروتستانتیزم :قبالایی ها و کاتارها.

پیوریتانیسم،کرامول،و فتح انگلستان به دست ویلیام اورنج: رزیکروسیان های آلمانی

انقلاب آمریکا :تمپلرهای فراماسون .

انقلاب فرانسه:ایلومیناتی (که به واسطه ی رتچیلدها این انقلاب به ظهور عصر سرمایه داری انجامید).

انقلاب روسیه :فراماسون های تمپلر "گراند اورینت "

به عقیده ی نویسنده،چهار انقلاب بزرگ تاریخساز (انگلیس ،آمریکا، فرانسه و روسیه )همگی از نظر فکری به چند شخصیّت محدود چون فرانسیس بیکن ،وایسهاوپت، روسو و هگل مرتبط بودند و بنگاه های مالی حامی همه یاین افکار،همگی از گنوستیسیزم ،کاتاریسم، رزیکروسیانیسم و تمپلر ها نیرو می گرفتند .چنان که رتچیلد ها در هر سه انقلاب آمریکا، فرانسه و روسیه نقش عمده را ایفا کردند. کتاب در فصل ششم ، بیان می کند که چگونه کاپیتالیسم رتچیلد و سوسیالیسم مازینی (رهبر ماسون های ایتالیا) در رقابت امپراطوری های آلمان و انگلیس در قرن 19 ، متحّد شدند تا هر دو امپراطوری در قرن 20 جای به آمریکا بدهند و شرایط برای ظهور "عصر جدید" new age فراهم شود: عصر جدید که به برآمدن دولت جهانی خواهد انجامید .

این دولت جهانی به گفته ی "تری بورد من[1] " یادگار امپراطوری روم و کلیسای واتیکان است.ایشان ،گنوستیک ها را به دو جناح اقتدار طلب (باز مانده ی تمپلر ها ) و عناصر دموکراتيک تر (كاتارها، پروتو پروتستان ها، و "لولر" ها و "ديگر" هاي جنگ داخلي انگليس ) تقسيم و شاه جيمز حامي فرانسيس بيكن (پر خوانده ي فراماسونري) را وابسته به دسته ي اوّل عنوان مي كند (شاه جيمز معمولاً سليمان جديد ناميده مي شد )و اضافه مي كند كه عناصر دموكراتيك با سايه انداختن ايلو ميناتي آلماني بر فراماسونري انگليس، به درون آن نفوذ كردند و در حالي كه فرماسونري متمايل به جيمز، در ويرجينيا و ايالات جنوبي تر امريكا متمركز بود، در 1620 فراما سون هاي دموكراتيك در مي فلوور در شمال موضع گرفتند و در همان سال، نطفه ي جنگ داخلي امريكا بسته شد: جنگي كه نبرد بين اخلاق سنتي مسيحي رومي قديم (جنوب) و مدرنيته (شمال) توصيف شده است. ولي پيروزي شمال به معني پايان فرانسيس بيكن نبود. روح رومي، دولت جهاني را بدون اخلاق رومي اراده كرده بود.

پس تمپلر ها (كه به گفته ي بوردمن، ريشه ي عقايد شان به صوفي ها و اسماعيلی ها بر مي گشت) چندن غريب تر از كليسا نبودند. آنها هم به نوبه ي خود، عقايد شرقي اي را به معجون غريب مسيحيّت افزوده بودند كه بعداً در جلب شدن عقلاي مسلمان به جريان "دولت جهاني" موثر واقع شده و اين، همنيطور سر دراز پيدا كرد و تا به زمان ما، كار بدانجا رسيد كه نماد هاي مذهبي در فيلم هاي فاسد هاليوودي، عليه خود مذهب و اخلاق به كار گرفته شوند: قدرت به واسطه ي سنّت ،خودسنّت را نابود مي كند. پس فراماسونري درلندن و براساس آراي بيكن (قرن 17) تشكيل شد، امّا تنها پس از 1717و آن گاه كه آنجا به تسخير خاندان آلماني ها نو فر در آمده بود. از اين رو مي توان گفت آلمان بي دليل، پناهگاه فرانكيست ها و ديگر گروه هاي گنوستيك نشده بود، و باز از ميان اين گروه ها ، بي دليل فرانکيسم را برنگزيد. و باز، به قول بورد من،اتفاقي نبود كه ماركس آلماني در لندن، ماركسيم تماميت خواه آينده را برنامه ريزي كرد. بورد من، عقايد عرفاني را خطرناك نميداند، بلكه از دريچه ي رومي- ماسوني به آنها نگريستن را خطرناك مي داند. (آيا صفوي ها و عثماني ها نيز با همين نگاه، به اسلام ننگريسته بودند؟)

با ديدن اين مطلب ، فكر عجيبي به ذهنم رسيده است:

مي توان گفت همانطور كه ماركسيم از روحيه ي رومي سرمايه داري براي متّحد كردن ناراضيان عليه خود سرمايه داري بهره گرفت ، معنويت هاي جديد هم از روحيه ي رومي مسيحيّت عليه خودش بهره گرفته اند. چگونه؟ با پشت كردن به خداي مسيح و روي آوردن به دشمنش يعني لوسيفر (سيّاره ي زهره) كه غالباً شيطان دانسته مي شود. در تئوسوفي كه مادر تمام اين جريان ها است، "سانات كومارا"(به معني جوان اثيري) منجي بزرگ و رهبر اخوّت سفيد پوستان موسوم به «اربابان خرد باستان» در شهر اثیری "شمبهلا" بر فراز مغولستان یا تبت یا بیابان گوبی از زهره آمده و به انجمنی در آنجا به نام "اربابان آتش" تعلق دارد که گئوتمه بودا و مئیتریه یا مسیح هم عضو آنند.سانات کومارا،که بنا بر تئوسوفی، همان کارتیکیای هندوان ، اهوره مزدای پارسیان، و خضر مسلمانان است، همسر بانو ونوس الهه ی زهره است که ظاهر دختری 16ساله را دارد .دختر آنها به نام بانو META در امپراطوری ساسانی ،با یک مرد میرا ازدواج کرد و سه فرزند از او دارد که یکیشان به نام "چارا" کیمیاگری است که اکسیر جاودانگی را از گلهای رز به دست آورده،و محافظ زرتشتیان است و با سنت جرمین برای استقرار عصر جدید در امریکا همکاری میکند.(نام دو فرزند دیگر بانو متا دانسته نیست.) سانات کومارا با گایا (زمین) تله پاتی میکند تا اوضاع بر وفق مراد باشد و 7سیاره را برای اثرگذاری بر تحول روحانی بشر هماهنگ میکند(SANAT KUMARA: WIKIPEDIA).

حالا که دوباره به این افکار رجوع می کنم ، احساس می کنم تئوسوفیست ها و دیگر فرقه های جدید ، عمدا به قول مسیحیان «شیطان پرست» شده اند تا ناراضیان از کلیسا و خدایش را به خود جذب کنند وگرنه بعضی از تعالیم آنها آنقدر به مسیحیت شبیه است که طالبان معنویت را از این فکر که لوسیفر همان شیطان باشد منصرف و پشت کردن به کلیسا را برایشان راحت کند . همانطور که بیشتر پیروان مسیحیت و یهودیت علیرغم اعتقاد به رهبران پلید این جریانها ، لزوماً همیشه آدم های بدی نیستند ،نمی توان همه ی پیروان تئوسوفی و فراماسونری را نیز به چوب شیطانپرستی راند (بخصوص وقتی در میان پیروان فراماسونری ، به افراد قابل احترامی چون تولستوی و مارک تواین ، و در میان متأثرین از تئوسوفی ، به نام کسی چون رنه گنون بر می خوریم ) . فقط باید همیشه خاطرمان باشد که این فرقه ها ، هریک به جای خود ، "بازار"ند . و در این بازار ، به قول مولانا :

از نزاع ترک و رومی وعرب

حل نشد اشکال انگور و عنب

البته این بیت هم شعر مولانا است که :

حیث ما کنتم فولّو و جهکم

نحوه هذاالّذی لم ینهکم

ولی نباید فراموش کنیم که اغلب اوقات ، رهبران این بازار ها هستند که «آنچه خدا نهی کرده است» را تعیین می کنند . پس باید به آنچه خود خدا در درونت می دمد اعتماد کنی :

تو به تن حیوان به جانی از ملک

تا روی هم بر زمین هم بر فلک

تا به ظاهر مثلکم باشد بشر

بر دل یوحی الیه دیده ور (مثنوی : دفتر دوم)

شاید اتّفاقی نباشد که در ادامه ی همین دوبیت ، آمده است :

تشنه را دردسر آرد بانگ رعد

چون نداند کو کشاند ابرسعد

یعنی در حالی که از همه ی بلاهایی که همین بازار ها و ندانم کاری هایشان بر سر ما آورده اند ، افسرده و غمگین شده ایم (دردسر از صدای رعد) باید امیدوار باشیم که ما علاقه مندان به معرفت (تشنگان) ، راه رسیدن به معرفت را با دنبال کردن همین دعواها و بدبختی ها (رعد برخاسته از ابرهای بارانزا که بر طرف کننده ی تشنگیند ) پیدا می کنیم . که البته برای این قضیه ، باید خیلی چیزها را خودمان تجربه کنیم نه این که نوشته ها را طوطی وار تکرار کنیم و به قول مولانا :

منطق الطّیران خاقانی صدا است

منطق الطّیر سلیمانی کجا است ؟

اگر منطق الطّیر سلیمانی نباشد ، آموزه های معنوی علیه انسان خواهند بود و نه در جهت نفع او .

مانند آن داستان قبطی ها و بنی اسرائیل که چون هر دو گروه از آب نیل بر می داشتند ، آب قبطیان خون می شد و آن بنی اسرائیل ، مایع حیات باقی می ماند و چون قبطیان به بنی اسرائیل می گفتند شما آبتان را به ما بدهید و آنها هم می دادند ، آب بنی اسرائیل هم برای قبطیان خون می شد . آب حیاتبخشی که تبدیل به خون می شود ، همان دین است که در دست قبطی ( شخصی که ظرفیت و تمرین درست فکر کردن را ندارد ) تبدیل به دشمن بشریّت می شود.

امّا اگر همه چیز به خود انسان بستگی دارد ، پس چرا ما خودمان را در قالب هایی چون بودایی ، مسیحی ، مسلمان یا شمنی تقسیمبندی می کنیم در حالی که شاید در میان پیروان تمام این ادیانی که نام بردیم ، حتّی دو نفر هم نباشند که برسز تعریف این که دین دقیقاً به شکلی درست است ، اتّفاق نظر داشته باشند ؟

به نظر من ، از آن رو که برای زندگی در جامعه ، به حمایت برادران دینیمان نیازمندیم پس باید به آنها ثابت کنیم که در بعضی مسائل با آنها هم نظریم .

با توجّه به این که کاربرد کلمه ی «ملّت» به معنی مذهب ، امروز تغییر کرده و «هم میهن» جای «هم مذهب» را گرفته ، در ظاهر تعریف نامبرده دیگر جواب نمی دهد . امّا وقتی می بینیم که میهن های کوچک ، ناسیونالیسم های متعدّد و جنگ های بیشمار به راه انداخته اند ، متوجّه می شویم که دیگر ، مردم آبشان خون نمی شود بلکه برای رفع عطش ، مستقیماً به خون رجوع می کنند . زوال عصر مذاهب بزرگ ، دوران خوناشامان را پدید آورده است . به طوری که توطئه پردازان به این نتیجه رسیده اند که سیاستمداران زمان ، در خفا پیرو ملوخ هستند و قربانیان جنگ ها ، خونشان به آن خدای خونخوار تقدیم شده است . وقتی اکثر سیاستمداران مغربزمین (که جنگها را اداره می کنند) وابسته به جریان ایلومیناتی باشند ، نتیجه این می شود که همه چیز به پای یهودیت نوشته شود . زمانی یهودیان (هدایت شدگان) ، "آب خوار" ،و قبطیان (مصریان باستان) ، "خونخوار" توصیف شده بودند . امّا حالا که نماد ایلومیناتی ، "چشم همیشه بیدار" مصریان باستان است ، یهودی و مصری چندان متمایز از هم جلوه نمی کنند .

و البته این حس ، در روزگار ما که به قول پلاوت ، ایلومیناتی به همه جا نفوذ کرده و فراماسونری را نیز به تسخیر خود در آورده ، عجیب نیست . فراموش نکنیم که از همان زمانی که ناپلئون و چمپلیون و مصرشناسان انگلیسی پیروشان، مصر را مصدر فراماسونری برگزیدند ، زنبور عسل که مصریان باستان برای اوّلین بار آن را اهلی کردند ، سمبل فرامانسونری بود . به گفته ی اندرو گوگ2] ، کندوی زنبور نمادی از تمدّنی بود که گفته می شد مصریان ساختش را از زنبور فرا گرفته بودند و برای فراماسونها ، کندو با اتاق هایش ، مظهر دنیا و جوامع انسانی متفاوتش ] بخوانید بازاری با دکّان های دین فروشی متعدّد [ به نظر می رسید و البته رهبر این جامعه ی صنعتی ، یک زنبور ماده (ملکه) بود که در داستان محبوب ماسونها یعنی داستان سلیمان ، اشاره به ملکه ی سبا داشت .

سلیمان در برابر این ملکه ، همچون زنبور نری بود که فقط جامعه را به وجود می آورد و اداره ی آن را به ملکه (الهه ی زهره) می سپرد.

با این حساب ، یهودیت فقط یکی از سلولهای متعدّدی است که در خدمت الهه ی زهره اند . این که این سلول کوچک ، اهمیّتی این چنین شگرف در کلّ کندو یافت ، بدون معامله ای شبیه معامله ی کلیسای رم با ادیان پیشین ممکن نبوده است . آینده ساز ترین داستان یهودی در این بین ، یعنی حکایت سلیمان و بلقیس ، بهترین گواه بر این ادّعا است . با توجّه به این که از دید فرانکسیت ها ، سلیمان همان مسیح است ، لازم است به این داستان دقّت بیشتری روا داریم :

(ادامه دارد)


[1] ::terryboardman:june2002:threeman.org:“freemasonry and the romon spirit”

2 _"the bee" : part3 : and rewgough.co.uk.augusl2008

ایلومیناتی و قهرمان موعود (قسمت دوم)

نویسنده: پویا جفاکش

کارتار ها در ابتدا تحت عنوان بوگومیل در اروپا شهرت یافتند. این کلمه به معنی "دوستدار بغ"است.بغ یا بلغ یا بعل ،نام خدای سامی است که قوم بلغار نام از او دارد چون بلغار ها همان ملتی هستند که بگومیلیسم را در اروپارواج دادند. اوگری ، او یفور ، ؛آوار،مجار ، کودگر ،اونوگور ،یونگار ،هونوگری، اوکراین ،پچنگ ،همگی تلفظ های دیگری از همین ریشه اند(«"ار" در آخر اکثر این کلمات ، نشانه ی "ایل" یا مردم و قوم در ترکی است).آنها همگی از قوم "هون " هستند که تلفّظی که از کلمه ی چینی "هو" به معنی بیگانه است .این اصطلاح را چینی ها برای نامیدن همسایه های بربر خود بهکار میبردند که این همسایه ها در شمال چین،ریشه ی هونهای اروپا بودند .ولی نسبشاسی متاٌثّرین اروپایی ، جای نزدیکتری را منشاٌ در نظر گرفته است .در سنّت مجارستانی ،پادشاهان هونگری چنین آغاز می یابند:

1- تانا:وی همان اتانا پادشاه کیش در شهری باستانی در عراق در افسانه های سومری است که سوار بر عقابی بر آسمان برشد.

2- نمر : که همان نمرود پادشاه افسانه ای بابل است .

3- دو پسر دو قلوی شکار چی نمر به نام های "ماگور" و "هونور" که دو خواهر سرمت را دزدیدند و به همسری خود درآوردند که از این دو ،ملت های هون و مجار پدید آمدند.

مجار های افسانه ی دیگری دارند در باره ی"امشه" دختری بابلی که "تورول" turul شاهین آسمانی [معادل طغرل در ترکی غز] او را برکت داد . آن دختر به ازدواج "اوگیک " پادشاه اسکیت ها درآمد ولی توسطّ "آلموس "(همنام با پدر "آرپاد " پادشاه مجار ار نسل آتیلای هون )بار دار شد.آنگاه امشه روٌیایی دید درباره ی رود خانه ای که از بطن او بیرون آمده ، به سمت غرب جاری می شود و درختی طلایی از کنار آن بر می آید. آلموس به معنی روٌیایی بین است .وی یک "کوشی" سیاهپوست خوانده شده که این کلمه یاد آور کیش ،شهراتانا است.ر.ک:

origin of hungarians :historum.com

پس معلوم می شود که حضرات ، بیشتر مایل بودند خود را متاٌثّر از بابل معّرفی کنند.کیش آنها احتماً متاٌثّر از ئنویت بابلی موسوم به "مندائیسم" بود (از ریشه ی "مندا" به معنی نور که خود از "مرتو"از نامهای بعل می آید) و در اروپا به "مانیچیانیسم" و سپستر در سر زمینهای اسلامی به مانویت مشهور شد ."تورول " شاهین مقدس اینان را باید "تور ار" یعنی مردم "توری"خواند که کلمه ی بابلی کهن "توگری " درباره ی آنها به کار میرفت.چرا که توگری مخفف "تنگری"(خدای آسمان ترک – مغول ها) بود و خود نام از "دینگیر" (در سومری به معنی خدا ) داشت . پیروان تنگری،"توروکو" یعنی "فرزند تور "خوانده می شدند (اوکو در بابلی یعنی فرزند ).این ریشه ی نام قوم ترک است .شواهد حاکی از این است که این نام و این فرهنگ ، از اینجا به سمت شرق باز گشته است بعدها که شیونگنو ها (اوغوزها) به خاورنزدیک پای گذاشته به مانند هم نژادانشان ترک نامیده شدند.

"هونگ یون آن " دانشمند چینشاس در فصل "ترک ها و اویغورها" از کتاب "تمدن چینی" “the Sinitic civilization”:hong yuan می نویسد در همان زمان که "یین" ها ،تمدّن شرق دور را در چین مرکزی بنیاد می نهادند ، در غرب،چیانگ ها ی بربر و در شمال شرقی ،اقوامی بربر مشابه با مغول ها و جورچن ها می زیستند که هر دو گروه بربر یاد شده علیرغم ریشه گرفتن از چین مرکزی ، مشاهبت های شگفتی دارند که نشان می دهد از گروه مهاجری از شمال غرب اثر گرفته اند.وی شمال غرب را سرزمین قوم "تله" tele دریافته که بعداً به دست "توجو"ها (ترکان)برافتادند و ترکان در دوران حکومت "وانگ مانگ " (قرن اول میلادی )از دریای غرب که آب سیاه دارد ، برخاستند. آیا ممکن نیست "تله"ها و "ترک"ها دستکم در لغت یک قوم باشند؟ هونگ در این که ترک ها بنا بر نظر برخی دانشمندان از سرزمین دوردست دریای سیاه به طرف چین بازگشت کرده باشند، شک دارد. امّا بعضی از اقوام "تله " که او از آنها نام می برد ، اسمهای آشنای دارند:

"بایه گو"ba yegu،"پاگو" pagu ، و اویغور.همچنین از قوم "تله" ی دیگری یاد میکند به نام tongluo [که مشخصاً همان قوم طخارند که سر زمین شمال شرقی افغانستان به مرکزیت بلخ (از ریشه ی " بالیغ" در ترکی به معنی شهر) به نام آنها طخارستان خوانده می شود: آنها همان قوم غز/خزر/ختن/کیتان/هیتال هستند که بعداً سرزمین های اسلامی را در نوردیدند ). می دانیم که اویغورها در ورود مانویّت به چین نقش مهمی ایفا کردند. "مانی" تلفظ چینی نام ماندا (مرتو) خدای آموزی است .مرقیون ،بارداسانس، پلوتینوس و نهایتاً پلاتو (افلاطون ) تلفظ های غربی این نام هستند که هر یک ،به نوعی پیامبر و بنیانگذار بوگومیلیسم (کاتاریسم)عنوان شده است.

این مذهب ، پیرو مسیح بوده است . این موضوع در دوران سقوط امپراطوری روم در اثر حملات بربر ها ، با توجّه به شهرت جنگاوری و رعب انگیزی هون ها می توانسته برگ برنده ای برای کلیسای کاتولیک رم که کباده ی مسیح را می کشید در میان آن همه پاگان درّنده خو باشد. می دانیم که در قرن دهم میلادی ،"وایک" مجار (که پس از مسیحی شدن ، به"استفان" نام گرفت ) به رهبری ژرمن ها رسید و این چنین امپراطوری اطریش تاٌسیس شد. اتفاقاً این ، همان قرنی است که امپراطور ی مقدّس روم از اتحّاد امپراطور آلمان و پاپ رم تاٌسیس می شود .پس برخورد ژرمن ها هون ها جدّا مهم است.

کجا می توان این برخورد را یافت ؟هریبرت ایلیگ، دو صحنه ی مشابه در این باب می یابد :در قرن ششم میلادی ، آوارها از شرق تا مجارستان و لانگو بارد ها از غرب می تازند ، سیصد سال بعد ، مجار ها از شرق تا مجارستان ، و لومباردها از غرب می تازند .این سیصد سال ، تنها در این یک مورد اضافی نیست : پادشاهان قرن دهم کلوتار و کلویس ،همان پادشاهان قرن دهم "لوتار" و "لوویس" هستند و "تئودوهت"شاه فرانکها و شکست دهنده ی ژوستینین امپراطور روم شرقی ، همان "تئودوریک" استروگوت ، فاتح ایتالیا و گول است و هر دویشان خود را کارل (جنگجو) می نامیدند (منشاًافسانه ی شارلمانی ).عبدالّرحمان اوّل اندلس در قرن هشتم همان عبدالّرحمان سوم در دو قرن بعد است:و محمّد ابن قسیم" رهبر اوّلین هجوم مسلمانان به هند در 715میلادی ،با محمود غز ، فاتح هند در قرن 11 میلادی برابری می کند!: A.D.Chancaqy:emmetsweeney.orq

در پاسخ به این معادل ها ، بهترین مدل ،کرونولوژی «یووه تاپر»تاریخدان آلمانی در کتاب «صلیب سال خورشیدی »است که 700سال از تاریخ مدوّن (از 300تا1000میلادی)را غیر واقعی می داند یعنی به عقیده ی او ،ما از قرن چهارم میلادی یک دفعه وارد قرن11میلادی می شویمو قلّت منابع متقن باستانشاسی بین قرون 1تا 13،حاکی از نادرست قرار گرفتن شخصیت های واقعی و خیالی در تاریخ مدوّن است. با لحاظ کردن این نظریه در پی جویی خود میتوانیم رگ تولد کلیسای کاتولیک را به دست آورده ، رابطه ی عشق و نفرت بین آن و مسیحّیت کاتاری را دریابیم.

(ادامه دارد)

غلبه ی شیانبی ها(اجداد قوم مغول) بر شیونگنوهای ترکتبار در مغولستان، و رانده شدن بدویان به سمت غرب

کاتارها

ایلومیناتی و قهرمان موعود (قسمت اول)

نویسنده: پویا جفاکش

یادم نمی آید کدام بزرگ بود که به مناسبتی اظهار عجب کرد که سه هیولای بزرگ قرن پیشین شامل نازیسم و صهیونیسم و مارکسیسم لنینیسم هر سه با سرمایه گذاری بانکداران یهودی ،به وجود آمدند و موفق شدند ، و بخش عظیمی از قربانیان هر سه نیز یهودیان بودند.علت اینکه این فرمایش برای من جالب می باشد این است که ما در ایران ، معمولا همگی وقتی اسم یهود می آید آن دسته ی اول توطئه پرداز به خاطرمان می آید نه آن دسته ی دوم بزرگتر قربانی شده ؛بعلاوه معمولا دسته های توطئه پرداز دیگر چون باشگاه ونیز و خاندان های قدرتمند زرتشتی در سایه ی بانکداران یهود رنگ می بازند .مثلاً سریال های عمارت فرنگی و پدر خوانده با محوریت دسیسه گر نشان دادن اردشیر و شاپور ریپورتر ساخته می شوند بی آن که زرتشتی بودن این دو شیطان انسان نما را برجسته کنند. در عوض ، در فیلمی مثل «شکارچی شنبه»، یهودیت ،با خاک یکسان می شود. حتی در انیمیشنی مثل «فرمانروایان مقدس »در حالی که تمام دروغ های شاخدار تورات درباره ی قهرمانبازی های یهود در برابر امپراطوری های قدرتمند با رنگ و لعاب خیالی اسلامی برجسته شده ،اما توطئه پردازان یهود در آن درازنای تاریخ برای آینده برنامه ریزی می کنند .امّا آیا می توان بانکداران توطئه گر امروزی را یهودی ارتدکس خواند؟

"گونتر پلاوت" ربّی کانادایی در کتاب "مردی که مسیح خواهد بود"[1] به این سوال پاسخ منفی می دهد . وی "جاکوب فرانک " یهودی شبتایی قرن 17 را به عنوان پیغنبر عصر آکواریوس ،نابودگر اخلاق یهودی می خواند و دامنه ی تاثیر فرانک بر دنیا را تا آن حد می داند که تمام رهبران دینی امروز یهودی ، مسیحی و اسلامی پیروان او میباشند. خلاصه ی برخی از عقاید توسعه یافته از کتاب پلاوت در این گزارش یافت می شود:

«جاکوب فرانک از شبتایی های یونانی دوه ی عثمانی و پیرو شبتای زوی بود که خود را مسیح موعود می خواند .در 1775،جاکوب یک مجموعه ی اداری از پیروان کابالا معروف به زوهریست ها (چون تابع یک کتاب معروف به نام "زوهر" بوند)تدارک دید ، گرچه فرانک در1760در کلیسایی کاتولیک غسل تعمیر کرده بود ، اما کلیسا ،کاتولیسیم او و پیروانش را پوششی بر رواج اعمال «شیطانی» دریافته بود پس از حسّاسّیت پیدا کردن این ظن، فرانک به فرانکمفورت آلمان خاستگاه خاندان بانکدار رتچیلد رفت . در آنجا مقام بارون یافت و با موفقّیت، فرانکیسم را در آلمان و امپراطوری اطرایش مجارستان گسترش داد. پراگ از مهمترین صحنه های فعّالّیت این گروه بود که بعداً در پیدایش صهیونیسم نقش عمده ای ایفا کرد .فرانکفورت پناهگاه گروه های سرّی دیگر و به دنبال آن ،خاستگاه ایلومیناتی واقع شده رسانه ، مذهب و دولت به زودی به دست سرکردگان این جریان موسوم به "مردان ثروتمند" افتاد. "آدام وایسهاوپت " بنیانگذار ایلومیناتی یک تئولوگ کاتولیک و ژزوئیت ولی از پیروان جاکوب فرانک بود. از جریان های وابسته به ایلومیناتی ، "کلوب آتش جهنّم" بود که به تمرینات جنسی می پرداخت و بنجامین فرانکلین از رهبران فراماسون انقلاب امریکا، در لندن به آن پیوست. "فردریک "شاهزاده ی ولز که بعداً به یکی از قدرتمند ترین مردان لندن تبدیل شد ، هم فرقه ای فرانکلین در اتش جهنّم" بود و از این رو در پیروزی انقلاب امریکا ، یاری فراوانی رساند . مخصوصا که وی از بلندپایگان دستگاه جاسوسی بریتانیا بود که پیرو فرانسیس بیکن پدر خوانده ی فراماسونری انگلیسی به شمار می رفت و معتقد بود آتلانیس جدید باید در آمریکا پایه گذاری شود .

پس از مرگ فرانک در 1791،دخترش "اوا" مکتب او را رهبری کرد. او که زنی بسیار زیبا بود ، ترتیبی داد تا تصاویر یا مجسمّه های کوچکی از خودش در خانه های پیروانش برای ادای احترام نصب شود. میراث فرانکیستها تثلیث مذهبی _اقتصادی _سیاسی نامبارک "فرانک _رتچیلد_وایسهاوپت " بود. اساس اعتقاد آنها ،تقدیس سلیمان نبی به عنوان مظهر مسیح بود که شبتای زوی خود را با او مقایسه کرده بود :سلیمان در نتیجه ی پولپرستی و دورشدن از خدا تحت تاٌثیر 700همسرش از اقوام گوناگون ، 40روز از سلطنت فرو افتاد و وقتی در اثر توبه بازگشت ، تبدیل به مسیح شده بود. 700زن اشاره است به 70 زن (تعداد ملّت های دنیا به عقیده ی یهود) ضرب در 10 (عدد کمال).پس هفتصد زن برای سلیمان یعنی سلطنت این مظهر پول پرستی بر تمام مردم جهان. این آرزو به ثروت و قدرت فراوانی نیاز داشت که رتچیلد ها از طریق وصلت با خاندان قدرتمند "الدبراندیدی" آن را فراهم کردند. نام خاندان اخیر از الدبران می آید که همان ستاره ی "فینق" یا "آلفاتائوروس " در صورت فلکی ثور است.این نام عربی ، علاقه ی بانیان خاندان به رازوری اسلامی را نشان میدهد.این خاندان دوست دارند که اسلام در اروپا گسترش یابد به طوری که شایع است که در قرن 18 به جاسوسان بریتانیایی برای فرقه سازی و بر پا کردن جنگ های مذهبی در خاور میانه تا به حدّ امروز یاری رساندند تا مسلمانان در اروپا پخش شوند ، و در حالی که فیلسوفان موسوم به «مکتب فرانکفورت» (از نام مکتب ،خودتان تا اخرش را بخوانید) با مواد مخدّر، سکس ،راک اند رول ، و رسانه تمدن اروپایی را نابود می کنند،برای ورود اسلام جا باز شود. نام خاندان الدبراندیدی را در تیتراژفیلم های کوبریک می بینید چون آنها حامیان مالی کوبریک بودند و عکسی از او در قصری که آنها در نزیکی رم دارند دیده می شود.آنها حامی مالی پیکاسو هم بودند؛نه فقط به خاطر ژزوئیت بودن یا فساد اخلاقی وحشتناک پیکاسو،بلکه گاوهای داخل نقاشی های او را دوست داشتند .این گاو ، صورت فلکی ثور در واقع خود دربار پاپ بود.بانک واتیکان تحت سیطره ی رتچیلد ها است و 70درصد از کمپانی های قدرتمند ،70درصد بانکهای جهان و صددرصد بانک های مرکزی جهان وابسته به این بانک اند» [2]

گزارش عجیبی است ولی چقدر حقیقت دارد ؟ چیزی در آن است که مرا به خود جلب می کند و آن این که فرانکیسم یک جریان متحّد کننده برای ایدئولوژی پولپرستی در ورای مذهب است چون به دستگاه پاپ و از طریق آن بیشک با اشرافیت ونیز پیوند دارد .این ،از آن جهت جالب است که می دانیم در قرن 16،کلیسای کاتولیک تمام اثار قدیمی یهودیان را در اروپا نابود کرد حتّی کتاب های مقدّس را ، و به جایش عهد غقتیق مقدس مسیحی را (که می دانیم دستکم تا قرن 17 در حال تحریف مداوم بود)برآنها تحمیل کرد.البته این بدون هماهنگی با اشرافیت یهود اروپا (خاندان رش گلوتا (رهبری یهودیت جهان ) در دوره ی سلجوقی از بغداد به آنجا منتقل شده بود)ممکن نبود ولی این خاندان خیلی وقت بود که تعظیم خود در برابرد پول را در همکاری با کلیسای رم ثابت کرده بود.شاید ایده ی دولت جهانی که در فابیانیسم با صراحت بیشتری مطرح شده، از کاتولیسیسم به ایلومیناتی و شاخه هایش راه یافته باشد.

نام خاندان الدبراندیدی راهنمای ما خواهد بود. به گفته ی "هوگان" الدبران ستاره ی مقدّس صوفیان مسلمان و کارتارها بود که تقدسش از انها به تمپلر ها رسیده بود.

”the way of templer “:timothy hogan : lulu .com:p23

همچنین به عقیده ی مکتب وریل (وابسته به رازوری نازی یا هیتلرسیم)نژاد آریایی از ستاره ی الدبران آمدند.این مکتب گر چه با رهبری "ماریا ارسیچ" در دوره ی جنگ دوم جهانی به شهرت رسید،ولی پیشگامان خود را پژوهندگان آلمانی که در 1911 با تنها نمایندگان برحقّ تمپلر ها موسوم به اس اس که وارث کاتار های مونت سگور و سنگ سیاهشان (حجرالا سود؟) بودند و بنیانگذارشان در نیتوا به کیش الهه ایسایشس(فرزند خدایان "ست" و"ایزیس") در آمده بود ، دیدار کرده بودند ،می دانستند .

خانم "ارسیچ" منابع خود در ادّعای الدبرانی بودن مکتب را دوسند ،یکی از نویسنده ای تمپلر ، و دیگری به زبان ناشناخته عنوان کرد که احتمالااین دومی زبان سومری است که در آن زمان در نتیجه ی گسترس آشور شناسی و کشف شباهت های بین داستان های تورات و افسانه های کهن تر بابلی – آشوری ، به واسطه ی جنجال پان بابیلونیسم به شهرت رسیده بود.:

موضوع اینجا کمی سخت می شود چون کارتارها، خصم کلیسای کاتولیک بودند و صرفاً به سبب دگر اندیشی به فتوای پاپ، در قرن 13 میلادی در اروپا قصابی شدند. کاتار ها و کاتولیک ها هردو پیرو مسیح بودند و تنها دلیل دشمنیشان این بود که کاتار ها سروری کلیسا را نپذیرفته بودند.برای این که در این باره مطمئن شویم ، باید سر گذشت هر دو فرقه را بررسی کنیم .

(ادامه دارد)


[1] "-the uan who would be messich

Aunther plaut :1988

[2]Aladins miraclr map .word press.com

3-maria orsitch :1thmuse.com

عشق و عقل (شعری ازعلی عزلت طلب:شاعر اهل آستانه ی اشرفیه)

چون حسین بنموده بود عزم سفر

عزم خود کرده به راه پرخطر

عقل گفتا یا حسین این کار چیست

صبر بنما تا ببینم کار چیست

گفت باید خود روم در این مسیر

گرچه اهل خانه میگردند اسیر

هیچ شک و شبهه ای نبود به راه

تا که میگردد سرم از تن جدا

چونکه یاری میکنم دین خدا

آید هرساعت حسین جان مرحبا

عقل گفت برگرد این نبود صحیح

عشق گفت باشد حسین ما را مطیع

عقل گفت تسلیم حق جان را کنی

در ره حق فکر جانان را کنی

عقل گفتا عهد خود کردی وفا

در وجودت دیده ایم لطف و صفا

عقل گفتا این زمین کربلاست

عشق گفتا تا قیامت برملاست

عقل گفتا این حسین برحق بود

عشق گفتا بیش از این لایق بود

عقل گفتا تا چنین حالی بس است

چون خداوند بیکسان را هم کس است

عقل گفتا زیر سم اسبها

عشق گفتا پیشکش بر خصمها

عقل گفتا به ز میدان رفتن است

عشق گفتا بر سر نی رفتن است

عقل گفتا بهتر است بندیم راه

عشق گفتا وعده دارد با خدا

عقل گفتا آمدی اینجا درست

عهد بستی با خدا روز نخست

عشق گفت اینجا آغاز من است

چون حسین آماده ی ناز من است

عقل گفتا در اسیری میبرند

عشق گفتا با دلیری میبرند

عقل گفتا من دگر وامانده ام

عشق گفتا چونکه فکرت خوانده ام

عقل و عشق آخر به هم آمیختند

یکدگر را روی نی آویختند

صوت قرآن از روی نی شد به گوش

عشق و عقل آخر چون رفتند ز هوش

چونکه عزلت مانده است دست دعا

با حسین باشد در روز جزا

یا شود قربانی راه خدا

یا بمیرد در سرای کربلا

(از مجموعه شعر "خودشناسی":نشر بلور:1392)

دانلود ترانه ی چینی زیبای پدر (با زیرنویس انگلیسی)

دانلود ترانه ی چینی پدر

کودکی ای که با جناب ازوپ گذشت

نویسنده: پویا جفاکش

افسانه های ازوپ،مجموعه ای از داستانهای قدیمی منسوب به ازوپ یونانی هستند که در قرن17 توسط لافونتن ویرایش شدند.برخی معتقد بودند که بدنه ی اولیه ی این مجموعه داستان، حکایاتی تمثیلی در باب سیاست بوده اند که احیقار وزیر خردمند سناخریب (امپراطور آشور) به خواهرزاده ی ناسپاسش "ناتان" آموخته بود.اکثر این داستانها از زبا ن حیوانات ولی برخلاف ظاهرشان به شدت بزرگسالانه اند به طوری که گاها تاثیر عجیبی بر صنعت فیلم گذاشته اند بخصوص داستان کوتاه "عشق شیر" که در آن، شیری از دختر کشاورزی خواستگاری میکند و کشاورز به شرط این که شیر تمام دندانها و چنگالهایش را قطع کند با این پیشنهاد موافقت میکند که بدبختانه شیر میپذیرد و همانطور که میتوانید حدس بزنید، کشاورز بعدش شیر را تا حد مرگ به باد چوب میگیرد و یا به قولی او را میتاراند تا از این پس همچون حیوانی ناتوان زیست کند.این داستان در طول تاریخ،بر عرصه ی سیاست، و امروزه بر سرنوشت اکثر مردم زمین سایه انداخته است (حدس میزنم شیر این داستان، با آن شیری که گیلگمش او را به عنوان یکی از عشاق نگونبخت عیشتار یاد میکند، نسبتی داشته باشد).مسابقه ی خرگوش و لاکپشت، داستان دیگری از این مجموعه است که هم مستقیما و هم به لحاظ دنباله های هنری بعدش، بر فکر ما ایرانیها تاثیر گذاشته است.بعضی از داستانهای مجموعه در آثار شرقی مانند کلیله و دمنه، و مثنوی مولانا، یافت میشوند.مانند داستان "دوستی موش و قورباغه" که مولانا آن را بسیار مفصلتر از داستان چندخطی لافونتن، در دفتر ششم مثنوی شرح و تفسیر کرده است.

ژان ژاک روسو در کتاب "امیل"، با کاربرد داستانهای لافونتن برای تربیت کودکان به شدت مخالفت کرده و آنها را به دور از روح کودک دانسته است.ولی ظاهرا ژاپنیها زیاد روسو نخوانده اند.چون چندین سری انیمیشن از قصه های ازوپ ساخته اند.یکیش همین انیمیشن "قصه ی کوچولوها" (با نام اصلی "افسانه های ازوپ") است که در بین عوام ایران به "سه میمون" هم شهرت دارد.

پیش از این که داستان سه میمون را وسط بکشم، باید از اولین برخوردهایم با ازوپ در یک انیمیشن اروپایی یادی کنم."قصه ی کوچولوها" در طول کودکی من هیچگاه به طور کامل پخش نشد.ولی انیمیشن "قشنگترین قصه های دنیا" (محصول1981) با نام اصلی le piu belle fiabe del mondo (به کارگردانی jerko v.tognola ) اگرچه آن را هم کامل ندیده ام بسیار بیشتر پخش شد.این کارتون اخیر را خیلی بیشتر دوست داشتم.چون شخصیتها بر خلاف "قصه ی کوچولوها" آنقدر بچه صفت نبودند که وقتی آخر داستان در حضیض (بدبختی و حتی مرگ) افتاده اند به جای آنها احساس عذاب کنیم.با نگاهی به عکسهای زیر از این کارتون، میبینید قهرمانان آن، چندان ظرافت کودکانه در خود ندارند.البته کودکان معمولا با شخصیتهای اغراق شده و کم ظرافت بهتر ارتباط برقرار میکنند.

بعضی قسمتهای این انیمیشن هم گفتار متن (گاهی محمد مانی و گاهی پرویز نارنجیها)داشتند و هم شخصیتهایشان به فارسی حرف میزدند.بعضی قسمتهای دیگر، راوی فارسی داشتند ولی شخصیتها فقط از خود صدا درمی آوردند.و بعضی قسمتهای دیگر (ازجمله قسمت "شیر و موش" که خیلی دوستش داشتم و از معدود داستانهای خوش عاقبت کارتون بود) از زبان فارسی عاری بودند.احتمالا همنسلان من اکثرا تنها چیزی که از این انیمیشن به یاد دارند این شیر مشهور داخل تیتراژش است که نوشته ها را با دمش پاک میکرد و همزمان به حالت بازیگوشانه ادای چرنده و پرنده و سگ و حتی قورباعه در می آورد.اولین بار که دیدم در تیتراژ اول، با دمش خودش را پاک کرد،ترسیدم نکند مرده باشد؛اولین بار هم که دیدم در تیتراژ آخر،به جای قورباغه درون آب پرید،ترسیدم غرق شده باشد.هربار که آهنگ تیتراژ با صدای مهیب طبل مانندی شروع میشد و شیر که پشت به دوربین سرش را میخاراند،ناگهان سر برمیگرداند و با نگاه ترسناکش نوشته ها را مینگریست، وحشت لذتبخشی وجودم را فرا میگرفت.شاید به خاطر همین خاطرات است که هیچگاه با فیلمها و انیمیشنهای تخیلی امروز (مثل ارباب حلقه ها) رابطه ای برقرار نکرده ام.چون اگر قرار باشد تمام این اژدهاها و هیولاهای افسانه ای تخیل آدم را پر کنند، شیر و فیل و تمساح و کرگدن و گوریل و دیگر هیولاهای واقعی،شکوه خود را از دست میدهند.برای مشاهده ی برخی قسمتهای این انیمیشن، روی این گزینه کلیک کنید:

دانلود انیمیشن نوستالژيک " قشنگترین داستانهای دنیا "

(اخیرا یکی از زیباترین و بزرگسالانه ترین داستانهای این مجموعه یعنی "مار و دمش" در سایت نوستالژیک تی وی، قرار گرفته که میتوانید آنرا از اینجا ببینید.)

برگردیم به داستان سه میمون.قبلا یک قسمت از این انیمیشن را برایتان گذاشته ام.اخیرا فرصتی شد تا به دیگر قسمتها در "اپارات" نگاه کوتاهی داشته باشم.بعضی قسمتهای خاطره انگیز را پیدا کردم که حس کردم شاید برای کسانی مثل خودم که وقت و حوصله ندارند همه ی قسمتها را ببینند ارزش دیده شدن داشته باشند.چهار داستان را برای دانلود انتخاب کرده ام که امیدوارم مورد توجهتان قرار گیرد:

داستان "شیر پیر و روباه":

هربار که به این قسمت فکر میکنم به یاد این دوبیت در کتاب درسی ادبیات در دوره ی دبیرستان می افتم:

در جوانی به خویش میگفتم

شیر شیر است اگرچه پیر بود

وقت پیری رسید دانستم

پیر پیر است اگرچه شیر بود

ولی داستان کوتاه اصلی آنقدرها بر رنجی که شیر پیر میکشد مانوری نمیدهد و آغاز را مستقیما بر ظاهرشدن روباه در آستانه ی غار شیر شروع میکند.صحنه ای از کارتون که روباه از در غار تو می آمد، و شیر با چنگالهای تیز و لبخندی حاکی از اشتیاق پیروزی قریب الوقوع ،نگاه حریصانه ای به او داشت همزمان با عرق سردی که پس از آگاه شدن روباه از ماجرا، بر پیشانیش مینشست، چنان نسبت به صحنه های هجوآمیز پیشین آن قسمت، هولناک و غیرمنتظره مینمود که در تابستان 1374 که برای اولین بار در 9سالگی این قسمت را دیدم برای مدتی دچار بحران هویت شدم.

صداپیشگان:

مهدی آرین نژاد: شیر پیر

مهدی آژیر:روباه

عزت الله گودرزی: گوزن

محمد عبادی:شیر دوم

ناهید شعشعانی:بز

دانلود انیمیشن شیر پیر و روباه

داستان "شیر و خرگوش":

این قسمت، یکی از اولین داستانهای این کارتون بود که آن را دیدم (سال 1369) و پس از آن دیگر ندیدمش تا همین امسال.البته در قشنگترین داستانهای دنیا نیز این داستان به فرمی بسیار وفادارتر به ازوپ تصویر شده است.شخصا چندنفر را میشناسم که به بدبیاری شیر این داستان دچار شده اند.

صداپیشگان:

مهدی آژیر:شیر

ناهید شعشعانی: همسر شیر

نوشابه امیری: بچه شیر

عزت الله گودرزی: گوزن

دانلود انیمیشن شیر و خرگوش

داستان گرگی که فلوت میزد:

این داستان در ایران، بیشتر به فرم گرگی که با صدادادن زنگوله ی بره ای او را به رقص وامیدارد شهره است.البته نوای خوش فلوت کجا و صدای گوشخراش زنگوله کجا؟گمان میکنم زنگوله به این خاطر معروفتر است که قضیه مضحک شود.چون پایان تراژیک استعداد هنری گرگ، به سبب سوء استفاده ی بره ی چاپلوس از این استعداد، باید به نوعی از تلخی درمی آمد و این جز با مضحکه شدن قضیه ممکن نبود.بدبختانه در روایت عامیانه، ما باید بره را به خاطر این تیزهوشی مکارانه اش ستایش کنیم و از او درس بیاموزیم.

صداپیشگان:

مهدی آژیر: گرگ

عزت الله گودرزی: خرگوش

نوشابه امیری:بره

دانلود انیمیشن گرگ فلوتزن

داستان روباه و عقاب

این داستان تقریبا رنگ و بوی سیاست دارد.عقاب پس از خیانتی که به روباه میکند، در جواب انتقامجویی روباه عنوان میکند که در جای بلندی قرار دارد و میتواند پرواز کند و دست روباه به او نمیرسد.ولی همان مقام رفیع سبب میشود او توسط شکارچی راحت تر دیده شود.متاسفانه نتیجه گیری سه میمون از این داستان، در پایان این قسمت، آنقدر بچگانه است که آدم بزرگسال از شنیدنش شاخ دربیاورد.ولی شاید این نتیجه گیری نیز بعدی از داستان را نشان میدهد که گاهی حقیقت می یابد.

صداپیشگان:

مهدی آرین نژاد: روباه

کنعان کیانی: عقاب

ناهید شعشعانی: همسر روباه

محمد عبادی: بچه روباه

دانلود انیمیشن روباه و عقاب

سریال الدغری (آقای دغل)

نویسنده: پویا جفاکش

در نوروز 1382 سریال سوری مدیر کل (مدیر العام) با هنرمندی ایمن زیدان ، با استقبال مثبتی از سوی بینندگان سیما که در آن زمان انتخاب زیادی برای فیلم دیدن نداشتند مواجه شد.با اتمام نوروز، پخش سریال در شنبه شبها در ساعت 21 از شبکه ی دوم سیما ادامه یافت.در همان زمان و همان ساعت، شبکه ی سوم سریال "معصومیت از دست رفته" را پخش میکرد ولی چون مردم معمولا مدیر کل را ترجیح میدانند کمتر کسی درنهایت ادامه ی معصومیت از دست رفته را دریافت.

استقبال مخاطبین از مدیر کل، سبب شد تا پخش سریال سوری طنزآمیز دیگر "آقای دغل" (الدغری) در همان سال، در جمعه شبها حدود ساعت 22 از شبکه ی یک سیما در دستور کار قرار گیرد.اتفاقا در این سریال نیز ایمن زیدان حضور داشت.او نقش جلال، دستیار حقه باز "دغری" را بازی میکرد.دغری سیاستمدار مکاری بود که در جایی به نام "کم حجر" با استفاده از ساده لوحی و بیخبری مردم، برای خود نان و نوایی فراهم کرده و با شورای شهر فاسد محل همکاری میکرد.جلال، شخص لالی را که به دروغ ادعای ناشنوایی میکرد به عنوان گارسون در رستورانی که مقامات شهر در آن صحبتهای سریشان را میکردند گماشته و از این طریق، اخبار درجه ی یک را در اختیار دغری مینهاد.در صحنه ای از فیلم در هنگام انتخابات شورای شهر، گروهی از انسانهای درستکار که رقیب شورای شهر فعلی بودند، معلم شهر را به نمایندگی از خود میفرستند تا صحبت کند که او ازجمله از نامناسب بودن ساختمان مدرسه و وعده برای اصلاح آن داد سخن میراند.پس از او دغری بالا میرود و میگوید که به جای مدرسه، یک مسجد جدید برایشان میسازد.معلم وقتی استقبال مردم از حرف دغری را میبیند، میگوید که ما یک مسجد داریم و نباید بودجه ی محدودمان را بیهوده هدر دهیم.ناگهان دغری فریاد وااسلاما سر میدهد که "دیدید مردم.از اول نگفتم اینها کافرند؟" و همانطور که میتوانید حدس بزنید تیم دغری انتخابات را بردند.

در این فیلم،دغری تمام رقبایش در عرصه ی سیاست از شهردار و شورای شهر گرفته تا مامور نظامی منطقه و حتی فرماندار را از سر راه برمیدارد و به سبب ساخت و پاخت با استاندار (همان پیرمرد کوتوله ی چاق سریال مدیر کل یعنی ابوظاهر)، به مقامات بالایی میرسد.اما درنهایت وردست مورد اعتمادش یعنی جلال، با افشای فساد او، زیر پایش را خالی میکند و جایش را میگیرد.در صحنه ی پایانی میبینیم که جلال به صندلی دغری تکیه زده و آن گارسون به اصطلاح لال، با او صحبت میکند.

گفته میشود در آن سال، یکی از مردم به صدا و سیما زنگ زد و از آنها بابت "ساخت" چنین فیلمی که اینقدر قشنگ زیروبم سیاست ایران را درآورده بود،تشکر کرد که البته در جواب با مسئول دستپاچه ای مواجه شد که ثابت میکرد این فیلم ایرانی نیست و سوری است و دارد آنجا را نشان میدهد.تا جایی که میدانم،برخلاف مدیرکل،آقای دغل دیگر از تلویزیون پخش نشد.

مدیر دوبلاژ سریال آقای دغل، همانند سریال مدیر کل،آقای محمود قنبری بود.منتها برخلاف سریال مدیرکل که آنجا حسین عرفانی نقش ایمن زیدان را میگفت،در اینجا قنبری خودش به جای این هنرپیشه صحبت کرد و نقش دغری را به عرفانی داد.برخی از دیگر گویندگان فیلم آقای دغل عبارتند از: نصرالله مدقالچی، پرویز ربیعی، خسرو شایگان، جواد پزشکیان، محمدعلی دیباج، ناصر احمدی، منوچهر والیزاده، اصغر افضلی، سیامک اطلسی، عباس نباتی، تورج مهرزادیان، کیکاووس یاکیده، مینو غزنوی،زویا خلیل آذر...

چین شگفت انگیز در گزیده هایی از مستند "قلب اژدها"

نویسنده: پویا جفاکش

مستند "قلب اژدها" از مجموعه ی حیات وحش چین، به رابطه ی انسان و طبیعت در این کشور کهنسال میپردازد، طبیعتی که همانطور که در فیلم خواهید دید، مناظری بسیار شگفت و مسحورکننده دارد.در طول هزاره ها، جانوران مختلفی در جغرافیای کنونی چین زیسته اند.از انقراض بعضی از آنها آنقدر میگذرد که تنها از طریق فسیلهایشان به وجودشان پی برده ایم.چنانکه در فیلم هم میبینید، انسان در انقراض برخی از گونه های این کشور، نقش مستقیم داشته و این موضوع، تا حدودی از دیدگاه های جادوباور مردم این کشور در برخوردشان با طبیعت ناشی میشود، برخوردی که در فرصت باقیمانده کم کم منطقی تر میگردد.آنچه در فیلم ارائه شده میبینید، گزیده هایی از صحنه های پخش شده ی این فیلم در شبکه ی مستند جمهوری اسلامی با دوبله ی فارسی است که امیدوارم برایتان جالب باشد.

 

دانلود مستند "قلب اژدها"

 

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷