پویا جفاکش
قصّه ی سفر اسکندر به قفقاز در اسکندرنامه ی نظامی گنجوی چنین است : اسکندر که شنیده بود هنوز در ارمنستان رسم آتش پرستی را به جای می آورند و در ابخاز نیز کردی به نام "دوال" سر بر آورده که تمامی دلیران ارمنی به هواخواهی او برخاسته و باج و خراج به او می سپارند ، از بابل سپاه به ارمنستان کشید و پس از ویران کردن آتشکده های آن دیار به ابخاز در کرانه ی دریای سیاه رفت و با دوال دلیر ، دوست و موافق شد . پس از آن، اسکندر در سرزمین بردع ( پرتوه ) که هروم خوانده می شد ،
هرومش لقب بود از آغاز کرد
کنون بردعش خواند آموزگار
با زنی پرهیزکار به نام "نوشابه" که بر آن سرزمین حکومت می کرد (مقایسه کنید با تالستریس شهوتخواه نوشته های رومی) پیمان دوستی بست و از آنجا به کوه البرز (البروج) و تماشای دریای خزر رفت . وی پس از گذشتن از رهگذر های سخت شروان ، با قبچاق های وحشی رو به رو شد و سدّی آهنین بر آنها بست تا نتوانند به مردم آزار برسانند (این سد ،از دید نظامی ، سدّ ذوالقرنین نیست و دربند نیز نامیده نشده است ) . سپس در غاری در قلّه ی سریر ، به جام اسرار آمیزی برخورد که بلیناس فرزانه ، با کشف خطوط روی آن ، اسطرلاب را ساخت . در این وقت ، یکی از اصطخر (فارس ) آمد و گفت که مردی که خود را از نژاد کاووس می داند علیه او شوریده است .
اسکندر پس از شنیدن این خبر ، به سرعت خود را از قلّه ی سریر ، به خلخال ، سپس به گیلان رسانید و آتشکده هایی که هنوز در آنجا بود خاموش ساخت:
هر آتشگهی کامد آنجا به دست
چو یخ سرد کردش بر آتش پرست
چو بشکست بر هیربد پشت را
بر انداخت آیین زرتشت را
از آنجا راهی ری شد که آتش پرستان شورش کرده بودند . او آنها را در هم شکست ولی دشمن اصلی به خراسان فرار کرد . اسکندر او را تعقیب کرد و در جایی که او را از پای در آورد شهر هرات را بنا کرد. اسکندر به دیگر نواحی خراسان چون مرو و نیشابور و بلخ هم حمله و تمام مخالفین را سرکوب نمود :
به گرد خراسان برآمد تمام
به هر شهر آورد لختی مقام
به مغز خراسان در افکند جوش
خراسانیان را بمالید گوش
و وقتی که دید سراسر ایران و خراسان را فتح کرده است ، به هند رفت .
جلوتر می خوانیم وقتی اسکندر از سفر چین و هند به اصطخر بر می گردد ، به او خبر می دهند از تجاوز روس ها به آلان و ابخاز که نه تنها به «در بند» آنجا راه یافته اند ، بلکه به بردعه نیز حمله کرده اند و ملکه ی آن نوشابه را به تاراج برده اند و به ملک ارمن و روم نیز خسارت وارد کرده اند و به زودی به خراسان هم آسیب می زنند . اسکندر به دشت قبچاق و سرزمین صقلاب تاخت و پس از شش جنگ سخت ، آنان را شکست داد و سردارشان «قنطال» را اسیر کرد .
نظامی در تمام این مدّت از یأجوج و مأجوج چیزی نگفته و ماجرای آن را پس از سفر دوم اسکندر از روم و زمانی که او به مرحله ی پیامبری رسیده ، ذکر می کند و محّل یأجوج ومأجوج را هم در کوهی در سرحدات شمال «خرخیز» ذکر می کند که با این حساب، آن ، چیزی جدای از سّد مشهور در بند که نظامی تنها در سفر دوم اسکندر به قفقاز ، جرئت می کند نامش را به زبان بیاورد به شمار رفته است . نظامی حتماً باگزارشی درباره ی بنای دیوار در بند توسّط اسکندر برخورده ولی روایت درست تر را دیوار دفاعی ساسانیان در مقابل خزرها بودن در بند دریافته است و از سر احتیاط ، تنها به ساخته شدن دیواری مشابه سّد یأجوج ومأجوج در سرزمین نوشابه اکتفا کرده بدون این که اسم دربند را پیش بکشد . عفبنشینی موقّتی اسکندر از قفقاز به بهانه ی سرکوب ایرانی ها ، دور بودن موقّتی سلیمان از کشور سبا را نشان می دهد .
گزارش دینوری تا حدودی فاصله گرفتن نظامی از ایده ی سد ذوالقرنین بودن در بند را مدلّل می کند . وی ابتدا از رفتن اسکندر به مغرب و دیدار با زنی پرهیزکار به نام قیدانه در بردع ، سپس سفر شرق و گذر از صقلاب و خزر و سرزمین ترکان و بیابان های میان ترکستان و چین ، و از پس آن چین و سپس زیست بوم یأجوج و مأجوج می گوید که در این سفر طولانی اگرچه به نظر می رسد سّد یأجوج و مأجوج دیوار چین دانسته شده ، ولی گذر از بردع در این سفر ، ارتباط اوّلیّه ی داستان قیدانه با سّد ذوالقرنین را اثبات می کند . در شاهنامه ی فردوسی ، البته محّل حکومت قیدانه اندلس ذکر شده ، ولی در همانجا هم از ورود اسکندر به شهرستانی به نام «هروم» سخنی رفته که زنانش شوی نمی کردند .
دربند جایی بود که مرز بین تمدّن و بدویّت به شمار می رفت . بدویّت نماینده ی شمال بود که هر چه در آن پیش می رفتی ، شب ها طولانی تر می شد . پس در آن سوی سّد فرهنگی دربند ، قلمرو ظلمت قرار داشت شاید ظلمت در اسکندر نامه های غربی نیز نفوذی یافته آنجا که توصیف «کنت کورت» از سوی سفر اسکندریه کوه «پروپومازیس» را می خوانیم : «پاراپامیزاس از سوی شمال به مناطق منجمد می پیوست و از سوی مغرب به باکتریا ، و از سوی جنوب به هند ، و برف و یخ در آنجا به اندازه ای بود که نه حیوانی یافت می شد و نه پرنده ای ، و هرگز در آسمان آن از روشنایی روز نشانی نبود و همه جا به اندازه ای تاریک بود که انسان نمی توانست نزدیک خود را ببیند . » آیا در این جا ، نشانه ای کمرنگ از سفر اسکندر به ظلمات در جستجوی آب حیات یافت نمی شود ؟ من فکر می کنم در اینجا است که سلیمان چهل روز از حکومت برکنار می شود (یک دوره ی کامل از مرگ موقّتی ازیریس) تا به صورت مسیح (تولّد دوباره ی ازیریس در قالب هورس) باز گردد .جنگ او با آتش پرستان ، و غلبه ی او بر صقلاب ، دو روایت متفاوت از غیبت او در هروم (روم؟) را نشان می دهند . آب حیات ، ثمره ی این غیبت است .برای فهم بهتر موضوع، در ادامه لازم است جغرافیای جهان را از دید قدما بررسی کنیم:
"فرشاد فرشید راد" در کتاب "کشور هفتم" (نشرآشیان:1395)ص27، دو متن مهم کلاسیک در بندهش و "اعلاق النفیسه"(منسوب به ابن رسته ی اصفهانی) را با هم مطابق میکند بدین شرح:
«[بندهش:]از آنجا که خورشید به روز بلند آید تا به روز کوتاه برسد[یعنی شرق] اینجا را کشور ارزه گویند.و از آنجا که از روز کوتاه به روز کوتاه شود آنجا را نیمروز[به معنی جنوب] گویند که محدوده ی کشورهای ویدفش و فردفش باشد.از آنجا که از روز کوتاه برآید تا به روز بلند رسد[یعنی غرب]، کشور سوه گویند.و از آنجا که از روز بلند تا به روز بلند برسد دو کشور وروبرشن و وروگرشن قرار دارد.آنجا که نیمی از زمین روشن و نیمی تاریک است که میان آنها کوه تیرگ فاصله انداخته کشور خونیرس باشد.
[اعلاق النفیسه:]آن بخش را که در فاصله ی بین دو محل برآمدن آفتاب در بلندترین و کوتاهترین روز سال قرار دارد خراسان گویند. آن بخش را که در فاصله ی بین دو محل فرورفتن خورشید در بلندترین و کوتاهترین روز سال قرار دارد خوربران گویند.آن بخش که در فاصله ی بین محل برآمدن خورشید در کوتاهترین روز و محل فرورفتن خورشید در کوتاهترین روزسال قرار دارد را نیمروز گویند.آن بخش را که در فاصله ی بین محل برآمدن خورشید در بلندترین روز و محل فروشدن خورشید در بلندترین روز سال قرار دارد باختر [به معنی شمال] گویند.و آن بخش راکه در وسط این چهاربخش قرار دارد به نام "سورستان" خوانند.»

متاسفانه من چندان با تفسیری که نویسنده ی محترم از این جغرافیا دارد به طوری که سرزمین میانی در دو گزارش فوق را با قطب شمال تطبیق داده است موافق نیستم.تفسیر من چنین است:در این تطابق، ارزه یا خراسان (یعنی جایی که "خور" [=خورشید] از آن "آسد" [=آید]) برابر با آسیای مرکزی و دور است؛ در مقابل آن، سوه یا خوربران، اروپا را میرساند.نیمروز (جنوب) افریقا و باختر (شمال) روسیه است.علت این که شمال و جنوب در روایت بندهش هریک به دو کشور تقسیم شده اند نه دلیل سیاسی-جغرافیایی علمی بلکه تنها برای این است که تعداد کشورها به 7 که عدد کمال است برسد.سرزمین میانی/خونیرث/آسورستان جایی به جز بین النهرین نیست.کوه تیرگ ، رشته کوه های زاگرس، آناطولی و شامات را نمایندگی میکند که بین النهرین و عربستان را محاصره کرده، دو دنیای شرق و غرب (روز و شب) را از هم جدا میکنند.در قرآن در سوره ی بقره (آیه ی143) آمده است: «و کذلک جعلنا امه وسطا...»:«و ما شما را امت میانی قرار دادیم تا گواهانی بر مردم باشید و رسول نیز بر شما گواه باشد...».کلمه ی "خونیرث" احتمالا پهلوی شده ی ترکیب دو کلمه ی اکدی است که بر اساس دایره المعارف زبان اکدی به آدرس:Assyrianlanguage.orgاینها هستند:
Hanniu:خانیو:پادشاه
Eresu:"ارسو": کشور (معادل ارض در عربی ، و ایرث در انگلیسی به معنی زمین)
پس در مجموع خونیرث یعنی کشور پادشاهان.
آقای فرشید راد اگرچه درباره ی سرزمین میانی نظر متفاوتی دارد، ولی به خوبی ارتباط آن سرزمین افسانه ای با توصیف کنگدژ (دژ سیاوش) در این ابیات شاهنامه را در صفحه ی 47 کتاب فوق گوشزد کرده است:
ز من بشنو از کنگدژ داستان/به این داستان باش همداستان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه/ز بالای او مرد گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست/همه گرد بر گرد او در یکی است
یک و نیم فرسنگ بالای کوه /که از رفتنش مرد گردد ستوه
چو زین بگذری شهر بینی فراخ/همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی/به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
نبینی در آن شهر بیمار کس/یکی بوستان بهشت است و بس
این سرزمین مسطح محاصره شده توسط کوه ها و پر از جوی و رود که سرشار از تمدن و توصیفات بهشتی است جایی جز بین النهرین نمیتواند باشد.و چه بسا کنگ یادنامی از "کنگی(ر)" (به معنی سرزمین مردم متمدن) نام سومری آن دشت باشد.ولی سرزمین مقدس یا کنگدژ در شاهنامه به دست افراسیاب تورانی نابود میشود.این افراسیاب کیست و نماد کدام قوم است؟
شاهنامه میگوید او به کیفر کشتن سیاوش، توسط فرزند سیاوش یعنی کیخسرو در آذربایجان کشته شد.میدانیم که بین النهرین به دست مغولها سقوط کرد و آنها مقر حکومت خود را به آذربایجان انتقال دادند (و این خوشبیاری آذربایجان تا روزگار صفوی باقی بود) و بعد از آن، بین النهرین که در اثر تغییرات آب و هوایی تقریبا از تمدن تهی شده بود، موقعیت ممتاز خود در جهان را برای همیشه از دست داد که این تغییرات بزرگ با کاهش شدید دمای زمین از قرن 13 تا 18 همزمان بوده است.حتی خود کیخسرو نیز در سرمای برفین ناپدید شد.بیشک این تغییرات که به شدت نظریه ی تاپر را به یاد می آورند عامل کوچ اقوام بادیه نشین چون مغولها به درون خونیرث شدند.جالب این که اولین یورش آوران یعنی غزها که رقابتشان با خلفای عباسی ، کشور را در مقابل یورش مغول تضعیف کرد، توسط خاندان سلجوقی اداره میشدند که از سرزمین سردسیر شمال آمده بودند.افسانه میگوید سلجوق نیای این خاندان، رئیس ایل قنق بود که در خدمت خاقان خزر در روسیه ی کنونی بود و سپس از آنجا به آسیای مرکزی رانده شد.اگر نظریه ی تاپر درباره ی تغییر درجه ی زمین را به یاد بیاوریم میتوانیم بگوییم ایل سلجوق از نواحی قطبی به جنوب رانده شده اند.چه بسا جشن سده (صدمین روز زمستان) مطابق دهم بهمن ماه در تقویمی که ملکشاه سلجوقی پدید آورده است، یادگار این مهاجرت باشد.چون همانطور که آقای فرشید راد (در صفحات 38تا39 کتاب فوق ) از قول پروفسور ویلیام وارن بیان میکند، امروزه شب کامل قطبی از بین 26مهر تا 7آبان آغاز میشود و بین 5 تا 15 بهمن تمام میشود.بنابراین 10بهمن تقریبا مقارن طلوع دوباره ی خورشید در قطب است و چه بسا برافروختن آتش در این روز، کمک به طلوع خورشید باشد. به این ترتیب، سلجوقیان این طلوع را با مفهوم مثبت "فرقان" در قرآن (در سوره های "آل عمران" و "فرقان") معادل گرفتند.فرقان یا فلق، در عربی به روشنایی بین پایان شب و طلوع خورشید گفته میشود.این، معطلی خونیرث (آسورستان) بین شب و روز در بندهش را به یاد می آورد.اما روشنایی بین شب و روز به شفق (هنگام غروب) هم یادآور هست ولی فلق به شرق اشاره دارد جایی که غزها به رهبری خاندان سلجوق از آن آمدند.فرقان نوید روز (عصر زرین جهان) را میدهد و لقب قرآن نیز هست.پس سلجوقی از قرآن استقبال میکند.این حالت نیمه پاگانی با یورشهای بعدی رقیق تر میشود به طوری که نوروز (آکیتو در بین النهرین باستان) نیمه مشروع میشود و سده کلا متروک و (شاید به خاطر کاربرد آتش) به یک جشن زرتشتی تبدیل میشود.
و جالب این که اوستای زرتشتیان با توصیف ائیرینه وئجه به عنوان جایی که 10ماه از سال،زمستان، و دو ماه از سال تابستان است، ردی از خاستگاه سلجوق را در خود حفظ کرده است.[پیشتر در کتاب "برج بابل:نقدی بر هویت تاریخی ایرانیان" (نشر طاعتی:ص171) عنوان کردم ائیرینه وئجه در اولین توصیفات همان بین النهرین بوده و دو رود بزرگ آن (داییتی و رنگها) همان دجله و فراتند. و از جمله از قول مرحوم جهانشاه درخشانی، نام رود داییتی را ماخوذ از "دیاتی" میهن آموریان کناره ی فرات در اسناد مصری، و نام رود ارنگ یا رنگها را ماخوذ از "ارنزو" نام سوباری دجله خواندم.]با این همه، شاید به تاثیر از داستان سد ذوالقرنین، شمال در نزد زردشتیان، جایگاه دیوان محسوب میشود.در عین حال، با کوچ مسلمانان (وفادار به سلجوقی) و زرتشتیان به هند، دیدگاه آنان درباره ی بهشت شمالی، بر افسانه های کوه مرکز دنیا در هند یعنی "مرو" (همان کوه "میروخ" در افسانه های آشوری) تاثیر نهاد به طوری که جایگاه آن در زیر ستاره ی آلفای صورت فلکی ثعبان (یعنی در قطب شمال) تعیین شد و این باور به همراه متون بودایی به چین رفت و بر افسانه ی کوه "کون لون" در آنجا نیز تاثیر نهاد بطوریکه تائوئیستها جایگاه بهشت را در شمال میدانند (این حقیقت که امروز دیگر، ثعبان در قطب شمال قرار ندارد، نشان میدهد که برخی آثار نجومی خاورنزدیک دوره ی کهن به مسلمانان رسیده و بر نظریه پردازی های شتابزده ی قرون وسطایی اثر نهاده اند).
[یادآوری کنم کوه میروخ را بابلیان "هرمود" میخواندند که چه در تلفظ و چه در معنی، همان "هرابرز" (البرز) است که در آن، "هر"(حرا) لغت سامی به معنای کوه، و برز همان میروخ است که به صورت "برج" به معنی بلندی، هنوز در فارسی و عربی کاربرد دارد.]
تقریبا مقارن همین ایام، تواریخ یونانی-رومی در حال جعل شدن بودند.و درست همین زمان (چنانکه آقای فرشیدراد در صفحه ی 85 از قول استرابو نقل میکند) بحث وجود سرزمین "مروفیس" در هایپربوریا (اروپای شمالی) پیش می آید و بر پاگانیزم نوپدید اروپایی در سراسر قاره اثر میگذارد. درخصوص درستی این ادعاها باید توجه کرد که به قول پروفسور "جرالد مسی" مصرشناس، بحث کوه میرو از سرزمین "مروئه" در افریقای سیاه (خاستگاه بشر) در حدود جنوبی مصر ناشی شده (پس قضیه، اصل مصری –البته در پس از غلبه ی آشور بر مصر- دارد) و داخل شدن مروی شمالی به این داستان، چنان موضوع را پیچیده کرده که حتی هندی ها هم از یک "سو-مرو" در شمال و یک "کو-مرو" در جنوب یاد کرده اند.
برخی از دیدگاه های علمی موافق خاستگاه شمالی که متاسفانه آب به آسیاب نژادپرستی اروپایی ریختند(1)، بدنه ی درستی داشتند،ازجمله نظریه ی اسکرینبر که با توجه به جهت شمالی-جنوبی جریانهای هوا و دریایی در زمین،مهاجرت موجودات را در جهت شمال-جنوب و نه شرق-غرب عملی تر دانسته (مثلا با وزش باد از شمال به جنوب، دانه های گیاهان در جنوب پخش، و گیاهان و حیواناتی که از آنها تغذیه میکنند، در جهت جنوب منتشر میشوند) و از اینجا به پیدایش تمام گیاهان و حیوانات و انسانها در قاره ای گم شده در قطب شمال رسیده بود.آنچه اسکرینبر درباره ی جریان آب و باد متوجه شده بود البته درست است اما تنها درباره ی هزار سال اخیر (به احتمال زیاد اقوامی چون برخی قبایل سرخپوست که میهن خود را در جهت ستاره ی قطبی میخواندند محصول عصر اخیرند).تمدنهای قدیمی و جانوران دوران قبلی (دوران ماقبل فاجعه ی مد نظر تاپر) به طرق دیگری به فجایع پیشین واکنش نشان میدادند.امت سویینی در:
Front page - www.emmetsweeney.org
به تحقیقی ژنتیکی اشاره دارد که نشان میدهد تمام گاوهای کوهاندار امریکای شمالی از یک گاو کوهاندار ماده بین سه تا چهار هزار سال پیش نشئت گرفته اند؛ و نیز به تحقیقی دیگر که نشان میدهد تمام شیرهای فعلی دنیا از چند شیر معدود در افریقای چند هزار سال پیش به وجود آمده اند.
این دو تحقیق گواهند که در فاجعه ی پیشین که تقریبا مقارن آغاز تمدن بین النهرین بروز کرده، موجودات پس از تجدید قوا در تمام جهات پراکنده شده اند.متاسفانه این موضوع در دوره ی اسکرینبر دانسته نبود.نظریه ی قطب شمال، به بهره برداری های سیاسی وحشتناکی ختم شد.قاره ی گمشده ی قطب شمال، با تمدن افسانه ای آتلانتیس برابر نهاده شد و عنوان گردید که تنها نواحی پایینی نزدیک به قطب شمال یعنی اروپا و روسیه ی تزاری، خصوصیات نژادی آن تمدن والا را در خود حفظ کرده اند و نژادهای نواحی جنوبی تر، اقوامی حقیرند بخصوص سیاهان که آنقدر از خاستگاه خود دور افتاده اند که به مانند حیوانات از تمدن دور شده اند.
درواقع ممکن است همه ی اینها در اثر تمدید کاتاریسم با ورود بازماندگان دولت خزر یعنی یهودیان اشکنازی رخ داده باشد.چرا که موقعیت خوشبینانه ای که شمال با ترکیب مفهوم قرآنی فرقان با شمالیهای حاکم بر غزهای شرقی (سلجوقیان) پیدا کرده بیشک برای غز(ر) های شمالی هم جذاب بوده است.با این که از سرنوشت اعقاب خزرها در اروپا بین هجوم مغول تا ظهور نخستین خاندانهای قدرتمند اشکنازی در سده ی هفدهم اطلاعی نداریم، اما اشکنازی (ایشغوز) تبار بودن رتچیلدها خودبخود برای این که زمینه ی پذیرش فرانکیسم در آلمان پدیدار شود کافی بوده است.ثمره ی ترکیب این پندارها، ظهور "تئوسوفی" بود که مکتبی فرعی بر نظریات ماکس مولر آلمانی به شمار می آمد و نازیسم و صهیونیسم هردو از آن برخاستند و هریک، یکی از دو نماد عمده ی این مکتب (صلیب شکسته و ستاره ی داوود) را برگزیدند.
پیش از ادامه ی بحث،باید موضوع دیگری را روشن کنیم:
کلمه ی ترکی سلجوق،و صورت مغولی آن، "سلدوز" ،هیچیک در زبانهای آلتایی ریشه ای ندارند و ما برای حل معمایشان، باز باید به دایره المعارف زبان اکدی رجوع کنیم:
sukudu:تیر(سلاح) و ستاره ی شعرای یمانی (که ظهورش در عالم اسطوره در سه مرحله ی پسرجوان،گاو،و نهایتا اسب صورت میگیرد؛ و مسئول باران دانسته میشود.)
Siltakhu:تیر(پیکان)،شعرای یمانی
این کلمات که به نظر من ریشه ی کلمه ی سلجوقند در ارتباط با کلمات زیرند:
Tululu:ابر بارانی
[احتمالا از ریشه ی عربی "تلالو" یا درخشش در اشاره به برق آسمانی که از چنین ابرهایی میجهد.]
Sillu :تیر(پیکان):
[sillu را باید ریشه ی نام یونانی شعرای یمانی یعنی "سیریوس"، و نیز خود "شعرا" نام عربی ستاره دانست ،ضمن این که ریشه ی کلمه ی "سیل" (سیلاب) نیز هست.]
Sisu:اسب
مردم قدیم،باران را به تیر جنگی تشبیه میکردند.جشن تیرگان ایرانیها در آبان ماه کنونی (به مناسبت فصل باران)، نام از این موضوع دارد.کلمه ی "تر" در فارسی به معنی خیس هم از همین ریشه است.در آن زمان، تیرماه پارسی در آبان قرار داشت.اما با انتقال زمان نوروز فارسی از میانه ی تابستان به اول بهار (موعد جشن سال نو بابلی یعنی اکیتو) در دوره ی سلجوقی، دانشمندان مسلمان، اول تیر را به گونه ای تنظیم کردند که با بالاآمدن آب رود نیل همزمان با طلوع ستاره ی شعرای یمانی در اول تابستان، مطابق باشد.
این ستاره علاوه بر باران آوری، مدیریت صورت فلکی توامان (دو پیکر) gemini را هم به عهده داشت.چون اولین ستاره ای بود که پیش از این صورت فلکی طلوع میکرد.بنابر صفحه ی Dioscuri در آتلانتوپدیا، دیودور سیسیلی نوشته که دیوسکورها (دو پسر صورت فلکی توامان) بزرگترین خدایان کلتها و برخاسته از دریا بودند.این، من را به یاد رویای خلیفه الواثق در گزارش ابن خرداذبه می اندازد که در آن، سیلی عظیم، سد ذوالقرنین را شکست.گویی یاجوج و ماجوج، همان صورت فلکی توامانند.
نکته ی دیگر، ارتباط اسب و گاو با شعرا است.چون چهارپایان اهلی را با طلوع شعرا (یک ساعت قبل از طلوع آفتاب) از طویله خارج میکردند.از این رو، این ستاره، در فارسی، "کاروانکش" نامیده میشد که این نام در دیلمان به صورت "کلماکش" و در رودبار به صورت "خر در کن" هنوز برای این ستاره کاربرد دارد. در دیلمان (و نیز مناطق جلگه ای گیلان شرقی)،ستارگان دیگری هم هستند که بامدادی خوانده شده اند و آن،مشتمل بر ششگانه ای موسوم به "شیشا" است که نیمه ی بالایی کمربند اوریون (شکارچی) منهای دست و کمانش را مشخص میکند.البته اوریون در تمام شب قابل مشاهده و بامدادی خواندنش بیمورد است ولی نکته ی مهم،ارتباطش با شعرای یمانی است که سگ اوریون، و گاهی حتی پاشنه ی پایش (پاشنه ی آشیل) دانسته میشود.تقلیل این صورت فلکی (اوریون) به شش ستاره، برای جور درآمدن نام شیشا با عدد شش فارسی است درحالیکه کلمه ی اولیه در ارتباط با شعرا و بیشتر یادآور نام اکدی اسب یعنی "سیسو" است.احتمالا در ارتباط با این کلمه اند: مصدر "ش ا ش" در عربی به معنی مشوش شدن و بینظم شدن، و کلمه ی شاش در فارسی به معنی ادرار (یادآور سیل)؛ که هر دو، "تیامات" هیولای دریایی هاویه در افسانه ی پیدایش بابلی را به یاد می آورند.(2)"شیش" در زبان دیلمی، به معنی عشق و عاطفه است و این، نشان میدهد که شعرای یمانی، در مقام الهه ، جای زهره را اشغال کرده است.این مسئله به هیچ وجه عجیب نیست.چون زهره و شعرای یمانی، هر دو ستاره ی صبح، و هر دو مرتبط با مرحله ی فرقان هستند، و کارکرد اصلی در صبح است نه در نوع ستاره که تنها نویددهنده و نماد آن است.در اینجا است که بر اساس دایره المعارف اکدی در کمال حیرت، کشف میکنیم که طلوع آفتاب در بابل باستان، sitan نام داشته است؛ کلمه ای که به شدت یادآور نام شیطان satan و نامیده شدن لوسیفر به "دختر صبح" است (یادآوری کنم این کلمه از ریشه ی سامی "ست" به معنی درخشیدن است که در فارسی "شید" تلفظ میشود.مثلا خورشید یعنی خور درخشنده).
مشخص است که اسلام سلجوقی، آن اسلام شیطانستیز سنتی نبود بلکه اسلام شیطان ستای صوفیان بود؛ صوفیانی که برای رقابت با دشمنان سلجوقیان یعنی اسماعیلیه (که آنها هم داعیه ی عرفان داشتند) برکشیده شدند و تاثیرشان پس از این قدرتیابی اولیه و آنگاه که با فروپاشی سلجوقی، با مقاومت بیشتر اسلام سنتی مواجه شد، کم کم حالت مخرب گرفت.قادریه (منسوب به شخصیتی افسانه ای به نام عبدالقادر گیلانی ) که از ریشه های جریان رزیکروسیان و فراماسونری در اروپا به حساب می آیند،و نیز بکتاشیه (الهامبخش جنبش شبتایی که فرانکیسم از دل آن برآمد) نماینده ی مستقیم وقایع بعدی بودند. "دیوید لیوینگستون" در کتاب black terror,white soldiers فصلی به نام "قادریه و ابن تیمیه" دارد و در آن، عنوان میکند که ابن تیمیه(معاصر مغول) بنیانگذار سلفیسم اسلامی، نه تنها اهل حران (از پایگاه های ستاره پرستی کهن) بود بلکه عضو فرقه ی قادریه نیز به شمار می آمد، و چه بسا زنده کننده ی عقاید او یعنی محمدابن عبدالوهاب نیز به همان فرقه تعلق داشته بوده باشد.اگر همانطور که بیان شد، اشکنازی ها واسطه ی انتقال ایدئولوژی سلجوقی به غرب بوده باشند،کلیسا و دنیای مسیحی که خواهان نابودی دولت اسلامی بودند، حاضر به استقبال از این گروه که ته مانده ی کاتاریسم را تقویت میکردند، میشدند.حالا قلمرو یاجوج و ماجوج در دل اروپا قرار داشت.
(ادامه دارد)
پینوشت:
1-یکی از خطرناکترین جریانهایی که سخت به ایده ی خاستگاه قطب شمال چسبیده،ناسیونالیسم اسلاو روس است.اسلاوها اولین بار حدود 1000سال قبل بعنوان خراجگزاران دولت خزر ظاهر میشوند.این که چطور شد آنها دولت خزر را فتح و نخستین قدمها در تاسیس روسیه را نهادند هنوز مشخص نیست.اما عجیب اینجا است که ناسیونالیسم نئوپاگان روس،این تنها هزارسال مدلل شده از قوم اسلاو را فقط یک دوره ی زوال میدانند و دوره ی طلایی پیش از مسیحیت را پیش میکشد که بیشتر از دهه ی 1950 به واسطه ی کتابی جعلی موسوم به vles book مطرح شده است: دوره ای که کاهنه های یوگیست، وداها را در روسیه به بشر هدیه کردند.مسیحیت که چیزی جز توطئه ی جهانی یهودی نبود این دوران را نابود کرد.شاهزاده ولادیمیر که مسیحیت را بر اسلاوها تحمیل کرد،از مادری یهودی متولد شده بود.از مدتها پیش،حضور اسلاوها (که قبلا "سیت" scyth نام داشتند) بین دریای خزر و دریای سیاه،نوید پیشرفت جهان را میداد.ژرمنها و یونانی ها از آنها پدید آمدند.همین طور حتی های آناطولی و از همه مهمتر کنعانیها و فنیقی ها مخترعین الفبا که حاکمین واقعی فلسطین بودند.اما کاهنان مصری و بابلی که از غلبه ی این نژاد برتر بر خود در هراس بودند،با استفاده از جادو، نژادی ترکیبی از نژادهای سیاه و زرد و سفید در مصر پدید آوردند که همان نژاد یهود است و اول از همه هم سرزمین فلسطین را از اسلاوها گرفت و با پیشرفت در شمال، امپراطوری خزر را بر اسلاوهای پیشرو تحمیل کرد.از آن زمان همواره نزاع بین خیر (روسیه) و شر (صهیونیسم و یهود) ادامه دارد.
این عقاید شگفت که کوچکترین سند باستانی در دفاع از آنها وجود ندارد امروزه در روسیه بازار گرمی دارند.به طورکلی،ناسیونالیسم نئوپاگان را در آنجا باید ترکیبی از نازیسم،مارکسیسم لنینیسم،فولکلور روستایی روسیه،کتاب ولس، ودانتا، مانویت، و ادبیات روس به حساب آورد.پیروان جدی این جریان سه دسته اند: دسته ی اول،شهرها را ترک گفته و به بهشت روستایی اسلاوهای قدیم بازگشته اند؛دسته ی دوم روشنفکرانی هستند که در گفتگوها یا مقالاتشان، هر پدیده ی مشحون از خونریزی و بیوفایی و شهوانیت را به بهانه ی دوربودن از مسیحیت،یادگار روح اسلاو میخوانند و بعنوان اثری فلسفی-هنری و عمیق میستایند.اما دسته ی سوم بدبختانه در کسب و کار سیاستند و آرزوی برکندن هرگونه نژاد بیگانه در کشور آریایی(!) روسیه را دارند.
2-جالب این که تیرماه که ماه شعرای یمانی در تقویم شمسی سلجوقی (ملکشاهی) است، برج سرطان (خرچنگ) است.در زبان اکدی برای نامیدن خرچنگ، از واژه ی kusu استفاده میشد:کلمه ای که برای نامیدن حیوانات خطرناک آبزی چون کوسه ماهی و تمساح نیز به کار گرفته میشد.

بنای دیوار ذوالقرنین

الب ارسلان: فاتح سلجوقی

امپراطوری سلجوقی

صورت فلکی شکارچی (اوریون) و شعرای یمانی (سیریوس) در نزدیکی آن


دیوسکورها یا توامان که در لاتین، گاها با کاستور و پولوکس، و یا اورست و پیلادس تطبیق میشوند.

نبرد خورشید و یخبندان در قسمت 34 انیمه ی ماجراهای نیلز (قسمت 32 در نسخه ی فارسی)