تالیف: پویا جفاکش

در روز 13 آبان 1404 روزنامه ی سازندگی، صفحه ی اول خود را به خبری از سخنرانی جدید دکتر یوسف اباذری اختصاص داد با تیتر درشت «حمله به اندیشه ی ایرانشهری: یوسف اباذری پس از سال‌ها سکوت در دانشکده ی علوم اجتماعی سخنرانی کرد و به مدافعان نظریه ی ایرانشهر حمله کرد. او همچنین از دوم خرداد به‌عنوان درخشان‌ترین دوره ی دانشگاه‌ها در ایران یاد کرد و وضعیت فعلی را همچون مُرده دانست.» و به این شرح:

«یوسف اباذری، عصر روز یک‌شنبه ۱۱ آبان‌ در سالن شریعتی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران برای دانشجویان جدیدالورود رشته ی جامعه‌شناسی سخنرانی کرد که با استقبال قابل‌توجهی روبه‌رو شد تا جایی که دانشجویان زیادی روی زمین نشسته بودند و شماری هم کنار دیوارها ایستاده بودند. اباذری پس از چند سال سکوت، ۱۰۰ دقیقه در دفاع از جامعه‌شناسی سخن گفت و مثل همیشه در سخنرانی پرشور و هیجانش در نقد نئولیبرالیسم سنگ تمام گذاشت. به گزارش ایبنا، اباذری از دوران اصلاحات به‌عنوان دوره ی طلایی دانشگاه یاد کرد و گفت: "دوران دوم خرداد که درخشان‌ترین دوران دانشگاه در اینجا بود، این دانشکده از فرط علاقۀ دانشجویی غلغله بود. اصلاً دانشجوها نمی‌خواستند، شب از اینجا بروند. صبح تا شب جلسه بود. در دانشگاه، ده‌ها جلسه تشکیل می‌شد. جلسه و گروه و بحث بود. الان چه چیزی مانده است؟ هیچ چیز جز افراد دل‌مرده‌ای که قبول شدند و به اینجا آمدند تا وقت بگذرد. آن دوره چه شد؟"
یوسف اباذری دربارۀ جامعه‌شناسی به دانشجویان جدیدالورود گفت: "جامعه‌شناسی علمی است که هم به درد افراد می‌خورد و هم به درد جامعه. جامعه‌شناسی، تاریخ دارد و در دوره‌های متفاوت تاریخی شکل گرفته است. من بر این دوره‌بندی و زمان‌بندی تاریخی تأکید می‌کنم و معتقدم که جامعه‌شناسی اساساً کارش را با آن شروع می‌کند به این علت که در حال حاضر از نظر ایدئولوژیک به گونه‌ای است که گویا تاریخی وجود ندارد. یکی از مهم‌ترین مسائل و مقولاتی که جامعه‌شناسی با آن کار می‌کند، مفهوم ایدئولوژی است. مهم‌ترین نکته‌ای که در ایدئولوژی مطرح است این است که چطور جامعه‌ای که بشر خودش ساخته و ساخته ی خرد و هوش و کار بشری بوده، به عنوان یک عنصر طبیعی جلوه دهیم." اباذری در ادامه، یکی از وظایف جامعه‌شناسی را مسأله ی تغییر دانست و گفت: "برای جامعه‌شناسی مهم است که تغییر ایجاد کند و جامعه را تغییر بدهد. من اینجا قصد ندارم درس جامعه‌شناسی بدهم اما جامعه‌شناسان اولیه از کنت و سه دوره‌اش گرفته تا بنیان‌گذاران مدرن جامعه‌شناسی مثل دورکیم و دیگران از تحول جوامع صحبت می‌کنند. دورکیم مثلاً از تحول جامعه ی مکانیکی به جامعه ی ارگانیکی سخن می‌گوید، وبر از تغییر جامعه ی سنتی به جامعه ی مدرن حرف می‌زند و مارکس از تحول جامعه ی پیشاسرمایه‌داری به جامعه ی سرمایه‌داری بحث می‌کند. همه از تغییر صحبت می‌کنند. از دورانی که ما در حال حاضر در آن قرار داریم. هر کدام هم به نحوی از انحاء، پاتولوژی این جامعه را بیان می‌کنند. مثلاً دورکیم معتقد است جامعه ی جدید، جامعه‌ای آنومیک است، وبر معتقد است قفس آهنین است و مارکس از استثمار و از خودبیگانگی در این جوامع صحبت می‌کند. آن‌ها از ما دعوت می‌کنند که این جامعه را تغییر دهیم و بهبود بخشیم. هیأت حاکمه کاملاً بر عکس است. هیأت حاکمه در همه جای جهان چنین است. می‌خواهد بگوید همین چیزی که هست، طبیعی است و شما باید به آن گردن بگذارید و با آن و در چارچوب و متن آن کار کنید و دست به تغییر نزنید. این تفاوت بین هیأت حاکمه و جامعه‌شناسی است. بنابراین جامعه‌شناسی علمی اساساً انتقادی است. نمی‌تواند انتقادی نباشد و برای بهبود جامعه تلاش نکند. کسانی که تازه به دانشکده آمده‌اند، همواره این را مد نظر داشته باشند که باید تلاش کنند یک‌جور جامعه‌ای با آینده ی بهتر بسازند که مشکلات جامعه ی فعلی را نداشته باشد. این را هم بدانند که عناصر بسیار قدرتمندی در داخل جامعه وجود دارند که یا معتقدند ما باید به سمت تغییری برویم که عناصر مهلک جامعه ی فعلی مثل نابرابری و شکاف طبقاتی و از خودبیگانگی و آنومی را حفظ کند و یا معتقدند جامعه همین است و تنها کاری که ما می‌توانیم بکنیم این است که در همین چارچوب یک‌سری تغییرات خیلی کوچک ایجاد کنیم. در حالی که مسأله ی جامعه‌شناسی تغییر چارچوب‌هاست، نه تغییر در داخل چارچوب. مسأله ی جامعه‌شناسی تغییر چارچوبی است که من و شما در آن زندگی می‌کنیم. به همین سبب جامعه‌شناسی علم بسیار مهمی است و همین الان وضع خوبی در جامعه ندارد."

حقوق و روان‌شناسی، دو علم بورژوایی: به گفتۀ اباذری، جامعه‌شناسی الان به یک عبارت علم مطرود است و ادامه داد: "در اولین جلسه‌ای که به دانشجویان جدیدالورود درس دادم، اولین مسأله‌ای که مطرح شد، تفاوت بین روان‌شناسی و جامعه‌شناسی بود. من از بچه‌ها پرسیدم شما چه چیزی خواندید و به چه چیز علاقه‌مندید و چه کتاب‌هایی خواندید؟ اولین پاسخ‌هایی که گفته شد، این بود که ما دوست داشتیم روان‌شناسی بخوانیم، ما کتاب‌های روان‌شناسی موفقیت خواندیم، کتاب‌هایی راجع به فردیت خواندیم و اینکه چطور فردیت خود را ارتقا بدهیم. این نقطه ی شروع بسیاری خوبی است که وضعیت فعلی و حال حاضر را توضیح بدهد." در ادامه اباذری این پرسش را مطرح کرد که چرا زمانی (زمان دور هم نه، قبل از جنگ جهانی دوم و در طول قرن نوزدهم) جامعه‌شناسی به عبارتی ملکه ی علوم انسانی بود و روی همین عنصر تغییر تأکید می‌کرد وحالا روان‌شناسی، جای آن را گرفته است؟ و گفت: "یک زمانی افراد تصمیم می‌گرفتند گروهی و با هم مسائل‌شان را حل کنند، الان هر کسی باید گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد. اتفاقی در جامعه و در دوره‌بندی تاریخی رخ داده است. ما وارد دورۀ جدیدی شده‌ایم که این نوع ایندیویدوالیسم (فردگرایی) افراطی به ما تحمیل شده است. این مسألۀ بسیار مهمی است. روان‌شناسی خیلی پول‌ساز است. اگر روان‌شناس باشید به شیوۀ ایندیویدوال (فردی) می‌توانید پول با مشورت دادن در بیاورید. جامعه‌شناسی را به تنهایی نمی‌توانید انجام بدهید. به تنهایی می‌توانید کتابی بنویسید یا ترجمه کنید اما کار جامعه‌شناسانه، کار گروهی است که از عهده ی یک نفر برنمی‌آید. نباید هم چنین باشد. باید تحقیق گروهی کرد. یک علم دیگری از علوم انسانی که الان خیلی باب و پول‌ساز شده، به ویژه در ایران، حقوق است که قبلاً این قدر باب نبود. چطور شده که حقوق به یک رشتۀ پول‌ساز مبدل شده است؟ رشته‌ای که گویا همه به آن احتیاج دارند و همه باید وکیل داشته باشند و همه باید برای حفاظت از خودشان باید به وکیل مراجعه کنند. مهم‌ترین وجه حقوق، دفاع از مالکیت خصوصی است. بیشتر دعواهایی که در جامعه رخ می‌دهد بر سر مالکیت خصوصی است. بنابراین دو علم از علوم انسانی بالا آمده که این هر دو علم بورژوایی و مختص جامعۀ سرمایه‌داری هستند که اتفاقاً درصدد همبستگی اجتماعی و کار گروهی و جمعی (collective) نیستند. پس یک اتفاقی رخ داده است و این اتفاق مهم است." ابازی در بخش دیگری از سخنانش گفت: "ما در دوره ی سختی زندگی می‌کنیم که مقولات مهم جامعه‌شناسی که تا الان کار می‌کردند به دست فراموشی گذاشته یا کنار رانده شده‌اند. جامعه‌شناسی نیازمند مقولات جدیدی است که بتواند از پس این اوضاع و وضعیت برآید. این همان کاری است که کسانی که به این رشته می‌آیند از الان باید این مفاهیم جدید را یاد بگیرند و بسط بدهند و مهم‌تر از آن به جامعه ی خودشان ربط دهند. ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که ۲۵ میلیون نفر زیر خط مطلق فقر هستند. ۴۰ میلیون نفر زیر خط فقر زندگی می‌کنند. در جامعه‌ای که دانشجویی که حوالی دانشگاه، خانه‌ای را اجاره می‌کرد باید به خارج از شهر برود. در زمان آقای هاشمی‌رفسنجانی گفتند، اجاره خانه را یک ساله کنید، آن قدر خانه می‌سازیم که دو سال دیگر هیچ‌کس بدون مسکن نمی‌ماند. حاصل این شد الان جوانی که خانه‌ای اجاره می‌کند، درست ساعت مرگش از همان لحظه‌ای که اجاره می‌کند، آغاز می‌شود یا این‌که از شهر باید بیرون برود."

کار جامعه‌شناس تبلیغ نیست: اباذری در ادامه به فعالیت فارغ‌التحصیلان جامعه‌شناسی گریز زد و با انتقاد از تولیدات بعضی از این افراد در فضای مجازی گفت: "الان کسانی که فارغ‌التحصیل جامعه‌شناسی می‌شوند به تولید محتوا می‌پردازند! تولید محتوا یعنی چه؟ یعنی تبلیغ برای شرکت‌های بازرگانی. کار جامعه‌شناس این نیست. کار جامعه‌شناس، نقد جامعه برای بهبود جامعه است. بنابراین آنچه بر آن تأکید می‌کنم اینکه مهم‌ترین فعالیتی که در جامعه‌شناسی باید انجام داد این است که اجازه ندهید به شما بگویند این جامعه یک امر طبیعی است و همین است که هست و باید در داخل همین جامعه زندگی کرد. چنین چیزی افتادن در قعر ایدئولوژی و پذیرش وضع موجود است. وضع موجودی که وضعیت فقرا و جوانان و زنان و کارگران و ... چنین است. وضعیت سیاسی که در بن‌بست گرفتار شده است."

نئولیبرال‌ها، فاشیست شده‌اند: او در ادامه گفت که فیلیپ میروسکی از این وضعیت با عنوان فکر جمعی نئولیبرال‌ها یاد می‌کند و ادامه داد: "نئولیبرال‌ها هم به تعبیر گری گرستل به فاشیسم و راست بدیل، بدل شده است. این راست بدیل (alt-right) که الان در اروپا سر برآورده، بی‌خود نیست. ما جامعه‌شناسان، این وضعیت را پدید آمده از دل تحولاتی می‌دانیم که از دهه ی ۱۹۸۰ به بعد و با ریگان و تاچر شروع شد. این فاشیسم و راست بدیل که همین الان در همه ی جوامع آمده و درصدد جلب آرای مردم است، مهم‌ترین جایی که انگشت می‌گذارد، ناایمنی روانی مردم است. مردم ناایمن هستند و موقتی زندگی می‌کنند. برون‌سپاری کار، قراردادهای کوتاه‌مدت و… نمونه‌های آن است. آدم‌ها ساخته نشده‌اند که موقت زندگی کنند. فاشیست‌ها برای این موقتی بودن و ناایمنی روانی، محمل می‌تراشند و از مفاهیمی مثل وطن استفاده می‌کنند. در آمریکا می‌گویند Make America Great Again آمریکا را دوباره بزرگ می‌کنیم. آلمان بر فراز همه است(Deutschland über alles). در ایران از ایرانشهری حرف می‌زنند. این نوع تأکیدها اتفاقاً ضد فردگرایی افراطی نئولیبرالیسم و لیبرالیسم کج و معوج است. اینها سنت لیبرال اصیل نیستند. خودشان را چنین جا می‌زنند. اینها طرفدار جان استوارت میل یا حتی بنتام هم نیستند. این‌ها یک چیز جعلی جدیدالورود هستند و در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ پدید آمدند. مساله‌شان هم دفاع از حقوق ثروتمندان و میلیاردرهاست. اینها لیبرال نیستند. این ناایمنی روانی و شغلی و تحصیلی موجب فروغلتیدن در روان خود آدم می‌شود به گونه‌ای که فرد گمان می‌کند، تمام جهان بسته شده و او زندانی روان خودش شده است. به همین علت روان‌شناسی موفقیت این قدر باب طبع افراد شده است زیرا یاد می‌دهد که چطور موفق شویم. در صورتی که ما می‌دانیم هیچ‌کس به تنهایی قادر نیست که موفق شود. جامعه نیازمند همبستگی است. ما نیازمند دیگری هستیم. از نظر روانی، احتیاج به عشق و دیگری و جمع و کامیونیتی داریم. این تنهایی و فردگرایی افراطی چیزی نیست جز خلع سلاح کردن ما در برابر قدرت."»

حرف های دکتر اباذری در حد متعادل خود درستند اما افراط در اجرای آنها بدون در نظر گرفتن شرایط، ممکن است همان مضراتی را که فردگرایی افراطی لیبرال دارند به جمع گرایی سرریز کنند و سبب بحران سازی هایی شوند که در بیشتر انقلاب ها ازجمله انقلاب ایران، زخم های عمیقی را به پیکر جامعه و دل های افراد وارد کردند. این ایراد قبل تر و در نظریات سارتر که اتفاقا یکی از تاثیرگذارترین افراد بر انقلاب ایران بوده است آشکار شده بود.

سارتر، اگزیستانسیالیست بود و افراد را به جستجوی فردی اصالت و جرئت کردن به شورش علیه جامعه فرا میخواند. در نظر اگزیستانسیالیسم، جبر محیطی جامعه، انسان را "از خود بیگانه" میکند و انسان باید بداند که با پیروی کورکورانه از جامعه و انجام دادن اعمالی که خوشایند جامعه باشند، نمیتواند احساس خوشبختی کند. اگزیستانسیالیسم در اولین آشکارگی های فلسفی خود در نظریات کیر کگارد، مبنایی عرفانی، مسیحی و خداپرستانه داشت. اما در زمان سارتر به آنجا رسید که حتی خود باور به خدا و عقاید دینی را نیز بخشی از تقلید از جامعه شمرد و طرد نمود. با این حال، رشد سکولاریسم در زمان سارتر که خود، بی خدا بود، نشان داده بود که خلاص شدن از دست خدا به هیچ وجه برای رهایی از جبر جامعه کافی نیست و درنتیجه سارتر به نوعی به هایدگر برگشته بود که میگفت حتی اگر شما به عنوان فرد، علیه استانداردهای جامعه شورش کنید، باز هم مجبورید عقاید جدیدتان را از طریق تاثیرپذیری از گروه هایی از جامعه به دست بیاورید و بنابراین اصالت، حتی در فردی ترین ظواهر خود، از طریق جمع گرایی به دست می آورد. بنابراین و در شرایطی که تمام فرقه ها و مکاتب مغربزمین دوران سارتر توسط پیروان ایدئولوژی غالب سرمایه داری کنترل میشدند، سارتر به دست آمدن اصالت را غیر ممکن میشمرد مگر این که نظام حاکم سرنگون شود و ازاینرو مارکسیسم انقلابی را توصیه کرده و از افراط در فردگرایی به افراط در جمع گرایی رسیده بود. (دراینباره رجوع کنید به: "اصالت از دیدگاه سارتر": حسین خطیبی و امیر علی عباس زمانی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404) از طرفی همدوران با سارتر، آلبر کامو، ریشه های عرفانی-مسیحی اگزیستانسیالیسم را در ادبیاتی مشابه با سارتر، بسیار مشخص تر به نمایش میگذارد. زهرا قصرالدشتی در مقاله ی "بازگشت کامو به اخلاق اصیل انسانی" (اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 174: بهار 1404: ص184) مینویسد:

«در میان نوشته های کامو، مضامین گنوسی به طرز چشمگیری قابل مشاهده است. مسائلی همچون آمادگی طبیعی انسان به گناه مکافات و رنج و خلق دنیا توسط خدای ددمنش و بی رحم ازجمله مسائلی است که در کانون توجه او قرار گرفته اند. مثلا نمایشنامه ی کالیگولا را چنانکه پل آرشامبو میگوید، میتوان تجربه ای برآمده از مذهب گنوسی قلمداد کرد. بر این اساس، حکومت بی رحمانه ی کالیگولا را میتوان ظهور تاریکی ذاتی خدای تاریکی و شر دانست. در شهربندان، خدایگان جهان دانی گنوسی در قالب طاعون نمایش داده میشود. از طرفی فهم اندیشه ی اگوستینوس درباره ی رحمت خدا و تعلق فضیلت بر این اساس (رحمت) به بندگان و تعلق آن به برگزیدگان برای کامو بسیار گران تمام شد. از نظر او: اگر خدا رحمتش را از بخش عمده ی بشریت دریغ میدارد پس نیازی جدی است که بی کمک خداوند در خدمت نفرینیان باشیم.»

وجه مشترک بارز نظریات کامو و سارتر که تضادهایشان هم از آن برمی آید، این است که دنیا به خودی خود هیچ معنایی ندارد و تنها معیار ارزش آن انسان است. این سوغات اومانیسم، روی یک بنیاد کت و کلفت مسیحی استوار است که همان زندگینامه ی مسیح باشد: خدا به شکل انسان درآمد و خود را قربانی انسان ها کرد. عیسی میتواند معیار فردیت انسان ها باشد که خود را محور دنیا و حقیقت را برایند دانسته های محدود خودشان میشمرند. بنابراین خدایی که خود را قربانی انسان ها میکند، میتواند فردگرایی ای که به خدمت جمع گرایی درمی آید هم باشد. از طرف دیگر، این عیسی مسیح آدم نما، همان یهوه خدای تخریبگر و نابودی دوست تورات است که در اندازه ی یک انسان کوچک شده است. پس نباید تعجب کرد که کسی مثل سارتر از تخریب جامعه استقبال کند چون جامعه ی مدرن تحت کنترل سرمایه داران، معناهایی به ذهن ها دیکته میکند درحالیکه سارتر انتظار دارد که همه چیز چنان نابود شود که معنا و ارزشی باقی نماند بلکه معناهای جدیدی خود به خود متولد شوند. برای این کار، باید خدای مورد نظر، مثل گوشت بره، مغزهای همه ی مردم را تغذیه کند تا فردگرایی منجر به جمع گرایی افراطی، در بین همه تکثیر شود. این همان معنی تشبیه عیسی به بره ی خدا است. با این حال، تمثیل های مشابهی از قدیم نگران این فلسفه بودند.

در یک افسانه ی اسلامی، داستان "خنّاس" پسر ابلیس آمده که به چنگ آدم و حوا افتاد و آنها سعی کردند او را بکشند ولی هر بار او به شکلی دوباره زنده میشد. ابتدا او را به درختی دار زدند، بعد او را تکه تکه کردند، و درنهایت وقتی که او به شکل بره ای درآمده ای بود، او را پختند و خوردند. مارک گراف، این داستان را نسخه ی دیگری از قصه ی میوه ی ممنوعه میداند و معتقد است خناس، شیطان درونی ما است که از اجدادمان به ارث میبریم و ما را از درون وسوسه میکند. اما تشبیه به بره، او را همزمان برابر با عیسی مسیح میکند که بره ی خدا است که هر سال در عشاء ربانی، خوردن گوشت و خونش در قالب خوردن نان و شراب، به صورت آیینی تقلید میشود. مارک گراف، مرگ مرحله به مرحله ی خناس را در داستان یک نسخه ی اسلامی شده ی مسیح یعنی حلاج تشخیص میدهد. حلاج به مانند عیسی، به جرم ادعای خدا بودن، در بغداد اعدام شد؛ او را ابتدا مصلوب کردند یا دار زدند، بعد تکه تکه کردند و بعد سوزاندند. اما وقتی دیدند خاکسترش بانگ "انا الحق" (من خدا هستم) سر میدهد، آن را به رود دجله ریختند که منبع آب مهم انسان ها بود و اینطوری میشود گفت وجودش وارد کالبد همه ی مردم شد (بخصوص اگر بغداد اسلامی را همان بابل باستان به عنوان خاستگاه همه ی انسان های زمین در نظر بگیریم). حتی ترکیب سوزاندن با ریختن در آب، شبیه همان پختن بره هم هست. یادآوری میشود که عیسی مسیح، شاه یهودا بود که حقش خورده شده و ازاینرو مثل مردم عادی زندگی میکرد. ازاینرو مارک گراف، داستان هایی مشابه را در زندگینامه ی شاهان سقوط کرده ی افسانه ای جستجو میکند. مثلا آگاممنون در بازگشت از جنگ تروآ دچار طوفان دریایی سختی میشود که از آن جان سالم به در میبرد و در مقصد، پس از یک ضیافت پر عیش و نوش، در اثر توطئه ی همسرش با یکی از درباریان، در استخر آب غرق میشود. مارک گراف، مکمل این غرق شدگی در ضیافت بعد از آشوب طوفان را در افسانه ای ایرلندی می یابد.: مویرشتاخ شاه ایرلندی زندگی آشفته ای داشت و یکی از نشانه های این آشفتگی، معشوقه ای به نام سین –به معنی طوفان و در تشبیه آشفتگی به طوفان- بود که در زمان ضیافت سامهاین در اول نوامبر، خانه ی شاه را به آتش کشید و شاه برای فرار از آتش، به میان بشکه ی شراب پرید و در آن غرق شد. دراینجا بشکه ی شراب، جانشین دیگ آبی است که در آتش میجوشد، اما همزمان خوردن خون مسیح به واسطه ی شراب را هم به یاد می آورد. آشوب مربوطه میتواند با آشوب جنگی جایگزین شود که در مرگی مشابه برای یک شاه ایرلندی دیگر گزارش شده است. دیارمیت مک سربایل، در بعضی روایات از قول جادوگران کلتی و در برخی روایات دیگر از سوی قدیسین مسیحی پیشبینی شده بود که توسط پسرخوانده اش آئد کشته خواهد شد. او تمام احتیاط را کرد که این اتفاق نیفتد، ولی از تقدیر گریزی نبود. در فرصت مناسب، به شاه حمله شد و او به برجی گریخت. برج را آتش زدند، شاه برای فرار از آتش، به درون خمره ی شراب پرید ولی تیر آتش گرفته ی سقف، روی شاه افتاد و او را کشت. هم مویرشتاخ و هم دیارمیت، در روز سامهاین مردند. مرگ هر دو شاه در شراب را مارک گراف، مرتبط با افسانه های جام مقدس در اخوت های رمزی اروپایی میشمرد.:

“triple death”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 25 MAR 2024

سامهاین همان روز هالووین کنونی است که بر اساس حسابرسی حرکات ستارگان پلیادس (ثریا) زمان اوج نیمه شب شمرده و زمان سنتی سبت سیاه بزرگ جادوگران قرون وسطای اروپا مقرر شده بوده است. ازاینرو نمادی از اوج تاریکی، و شکست و سقوط خورشید در سفر سالانه ی خود بوده است. این سقوط، به صورت روزانه و در سفر خورشید به جهان زیرین در اندرون زمین در موقع شب تکرار میشده است که منشا آیین های پرستش خورشید در غارها و دخمه ها –به عنوان حفره هایی در اعماق زمین- بوده است، امری که در میترائیسم رمزی رومی بسیار برجسته بوده است. این که در رژیم اسبق پهلوی، اصرار بر ریشه ی ایرانی آیین میترای رومی وجود داشته و بازماندگان فکری این رژیم هنوز این ادعا را دارند، با "غرب" بودن اروپا به عنوان جایی که خورشید یا میترا در آن غروب کرده تا بعدا دوباره از "شرق" برخیزد، بی ارتباط نیست و طبیعتا قرار است ثابت شود که شرق مزبور فقط ایران است؛ پس نباید تعجب کرد که همانطورکه دکتر اباذری گفت، لیبرالیسم ایرانی های غرب پرست، به صورت شاهنشاهی پرستی ایرانشهری ها تغییر چهره بدهد چون چهره ی حاکم ایدئال ایرانی وقتی که مانند شاه خورشیدی و جانشینش عیسی مسیح ادعای نجات دنیا را میکند، از روی خیال «بازگشت» از غرب ایجاد شده و ناچارا تمام این مدت، در حال جذب محیط فکری «جهنم» تاریک شب غربی به خود بوده است. شاه یا رهبر ایدئال غربی، چیزی جز نسخه ی پارسی سزار رومی نیست و به همان اندازه ی سزار رومی، توسط دنباله های فراماسون میترائیسم نقاشی شده است.

فلاویو باربیرو در کتاب «انجمن مخفی موسی» در تاریخ روم، رد میترائیست ها را تا تصرف یهودیه توسط فلاویان ها ردیابی میکند. وسپازیان و تیتوس در یک دوره ی هرج و مرج نابودگر در روم، با پول قدرت های یهودی متحدشده با خود، به حکومت میرسند و این قدرت های یهودی، اخوت میترایی را به عنوان یک انجمن مخفی در پشت اتفاقات سیاسی روم برمیسازند، انجمنی که گارد امپراطوری از آن دستور میگیرد و همین گارد است که مرتبا در حال ترور امپراطورهای نافرمان است. این انجمن، به مرور و با ایجاد کردن شرایط، روم را تابع مسیحیت یهودی تبار میکند و امپراطوری مقدس روم را میسازد. دیوید وارنر متیزن، نظریه ی باربیرو را قبول دارد و معتقد است که در ماجرای تجزیه ی روم به روم غربی واتیکان و روم شرقی بیزانس بعد از مرگ تئودوسیوس اول، میتوان رد اوج قدرت این فرقه را شناسایی کرد. چون تئودوسیوس اول، به شدت تحت تاثیر امبروس اسقف میلان بود و هیچگاه قدرت کشیش ها به عنوان نمادهای بیرونی انجمن مخفی میترایی در امپراطوری به اندازه ی دوران تئودوسیوس آشکار نبوده است. در دوره ی تئودوسیوس بود که پاگانیسم به طور کامل ممنوع و مکتب اسرار الئوسی و بازی های المپیک تعطیل شدند. ماتیزن نتیجه میگیرد که انجمن مخفی یهود، قصد از بین بردن مذاهب پاگانی با ظاهرگرایی شرعی به جهت فراموش شدن ریشه ها و منشا بسیاری از تماثیل و معناهایی را داشته که قرار بود خودش در خفا آنها را حفظ، و از آنها برای حکومت بر مردم استفاده کند. متیزن حتی بعضی از این تمثیل ها را در خطبه های امبروس به مناسبت درگذشت تئودوسیوس می یابد و اصالت نجومی آنها در مکاتب پاگانی را برملا میکند. مثلا امبروس از دو میخ صلیب مسیح سخن میگوید که هلنا مادر کنستانتین از آنها تاجی و افساری ساخت و تاج نماد حکومت درحالیکه افسار نشان مهار کردن نفس است. متیزن اشاره میکند که صلیب مقدس، میتواند از برخورد مدار راس السرطان با خط استوا به دست آید. مدار راس السرطان با صورت فلکی سرطان یا خرچنگ به نشانه ی انقلاب تابستانی و اوج حکومت خورشید مرتبط است که به تاج آسمانی منتهی میشود و بنابراین معنی تاج از آنجا می آید. اما افسار از نقطه ی مقابل انقلاب تابستانی یعنی انقلاب زمستانی می آید که صورت فلکی قوس یا کمان در آستانه ی آن قرار دارد و این صورت فلکی معمولا به یک قنطورس یا اسب-انسان تشبیه میشود که ترکیبی از یک سوار با اسب به نشانه ی نفس او است که باید مهار شود مبادا به قلمرو تاریکی پای بگذارد. نجومی بودن این تمثیل فقط کمی جلوتر در خطبه های خود امبروس مورد اطمینان قرار میگیرد وقتی امبروس، امپراطور مرده را در دعا کردن به درگاه آسمان به اسکاربئوس یعنی جعل یا سوسک سرگین غلتان تشبیه میکند. جعل، نسخه ی مصری صورت فلکی سرطان است و در آن، چنگال های خرچنگ با بال های عقاب مانندی که رو به سوی بالا دارند و شبیه دست های یک دعاگو هستند جابجا میشوند. به گفته ی متیزن، صورت فلکی سرطان با این نمادسازی، موسی پیامبر یهود را در نبرد بنی اسرائیل با عمالیق نشان میدهد که دست هایش را برای دعا به نفع قومش اسرائیل بالا گرفته بود و تا وقتی دست موسی بالا بود، اسرائیل در جنگ موفق بودند و همین که دست موسی از خستگی پایین می آمد، عمالقه موقتا تفوق می یافتند.:

“AMBROSE AND THEODOSIUS”: DAVID MATHISEN: MATHISENCOROLLARY.BLOGSPOT.COM: 15 SEP 2014

بال های رو به بالای جعل مصری صورت فلکی سرطان، قابل مقایسه با بال های رو به بالای عقاب روم مقدس ژرمنی هستند که با صورت فلکی آکیلا یا عقاب در بالای صورت فلکی عقرب و گاهی جانشینی برای آن، قابل مقایسه اند. به طور سنتی، صورت فلکی عقرب با ماه نوامبر تطبیق میشود که هالوین در ابتدای آن اتفاق می افتد و بنابراین عقاب، خود، مرتبط با اوج تاریکی و نمادی از جهنمی شدن صورت فلکی سرطان به عنوان اوج حکومت شاه خورشیدی است. در اساطیر مصری که اوج خورشید در سرطان را با جعل نشان میدهند، جهنمی شدن حاکم ایدئال، با سقوط ازیریس کهن الگوی خورشیدی فراعنه به آمنتا یا جهان زیرین بعد از مقتول شدن به دست برادرش سیت نشان داده میشود. اما ازیریس درحالیکه به عنوان فرمانروای جهان زیرین بر یک بهشت احاطه شده توسط بیابان های ترسناک و مرگ آور در آمنتا حکومت میکند، در یک نسخه ی دوم از خود به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس متولد میشود تا از برادرش سیت انتقام بگیرد. جرالد مسی مینویسد که به روایتی، تختگاه سیت بر بلندای کوه هتپ در محل ستاره ی قطبی در سرزمین تاریک شمال قرار دارد و این کوه، آسمان را به زمین وصل میکند. بنابراین هورس باید همچون یک پرنده ی شکاری به اوج آسمان که همان بهشت است پر بگیرد اما چون قرار است حکومتش در حکومت شاهان انسانی زمین متجلی شود، درنهایت بیشتر همچون مردی با سر پرنده ی شکاری نشان داده میشود. هورس خدای خورشید است و به نوشته ی مسی، موسی، یوشع و داود نیز که رهبران بنی اسرائیل در تصرف سرزمین مقدس پس از خروج از مصرند، همگی تجسم های انسانی خدای خورشیدند که از دوزخ بیرون آمده تا حق خود بر تسلط بر بهشت را پس بگیرد. اما وقتی این بهشت با قلمرو زمینی حکام انسانی عوض میشود، سفر روح به بهشت نیز با بازگشت گوشتمند به زندگی جسمانی زمینی عوض میشود، اتفاقی که برای یهودیت افتاده است. در اعتقادات یهودی، فرد پس از مرگ موقتا در جهان زیرین موسوم به شئول اقامت میکند تا این که در آخرالزمان جسدش مجددا از زیر خاک درمی آید و سر هم میشود تا از نو زندگی زمینی پیش بگیرد. در زمان مسی، این شئول در اعتقادات بسیاری از یهودیان، تا حد قبری که جسد در آن قرار داشت فرو کاسته شده بود. مسی، زندگی دوگانه ی یهود بعد از مرگ را هنوز انعکاسی از زندگی دوگانه ی ازیریس بعد از مرگ میشمرد که هم در آمنتا –همتای قبطی شئول- ساکن بود و هم به شکل هورس برای پس گرفتن حقش به روی زمین برمیگشت.:

“ANCIENR EGYPT”: V1: GERALD MASSEY: FISHER UNWIN: 1907: P488-490

درواقع امروزه جهنم نیز زمینی شده است، چون بخش های مختلف زمین، خود را با بهشت غیر آسمانی ازیریس تطبیق کرده اند. اولینشان بی شک روم غربی است که عقاب بال گشوده اش، همان هورس در حال طغیان در دوزخ است. دراینجا "غرب" به عنوان محل غروب خورشید و استعاره از تاریکی، نسخه ی زمینی جهنم خورشید را نشان میدهد که شاه قهرمان، ازآنجا قیام میکند تا «شرق» را پس بگیرد. این معرفت اجازه میدهد تا روم حاضر در صحنه، به محض پیدایش، خود را «غربی» و دنباله ی اولین «شرق» نزدیکی که میشناسد بخواند. احتمالا به همین دلیل هم هست که افسانه ی تئودوسیوس ساخته شده تا مستقل شدن روم غربی از یک روم شرقی یونانی را توضیح دهد هرچند هنوز وقایع رخ داده در زمان هایی بسیار نزدیک تر را به آن دوران دور فرافکنی میکند. این که روم اولیه یونانی است، در روایتی موازی با جابجایی مقر معرفت از شرق به غرب –از خاورنزدیک به یونان باستان، و از آنجا به روم لاتینی- قرار میگیرد و درنهایت روم شرقی با سرچشمه های تمدن خاورنزدیک که هر دو زیر مجموعه ی روم عثمانی هستند جمع می آیند تا روم جهنمی غرب بر عثمانی تمرکز کند. در این مدت، جهنم برای هرچه جهنم تر شدن بیشتر به غرب جابه جا شده است؛ از روم آلمانی-ایتالیایی به فرانسه ی ملحدین، ازآنجا به همراه مهاجرت اخوت های رمزی از مرزهای اسپانیا و فرانسه، به بریتانیای ناکارکننده ی اسپانیا و فرانسه، و درنهایت از بریتانیا به ایالات متحده ی امریکا که الان بریتانیا یکی از اقمار بی اختیارش به نظر میرسد، منتقل شده است. سیستم جعل تاریخ، برای تمام این جابه جایی ها هم تا جای ممکن، اسناد گمراه کننده، «کشف» کرده است. ولی در تمام این مدت، ضرب المثل «طلوع از شرق است» شعار «غرب» باقی مانده تا هر شرقی که تعریف میشود، با دیدن غربی ها بفهمد شرق چه بوده و به اسم شرقی شدن، غربی شود. این تقلیدهای پیاپی که توام با درگیر شدن انواع و اقسام قدرت های مستبد همسایه برای تصرف عنوان «منجی شرق» میشده، به «غرب» خودخوانده به جهت همانند کردن «شرق» به خود و جذب نهایی تمام دنیا در یک نظم «غربی» کمک میکرده است. اما درحالیکه اولین تهاجم ها ناچارا فیزیکی و در ظواهر ضد مردمی بوده اند، تلاش های بعدی، خود به خود ناچار به گرفتن ظاهر مردمدوستانه بودند. چون هر قدرت خود-خداخوانده ی شرقی ناچار بود مرام خود را دنباله ی عقاید باستانی مردم خود بشمارد و برای جذب بیشترین مردم، خود را نماینده ی مردم معرفی کند. طبیعتا قدرتی که بیشترین اشتها برای تصرف دنیا را دارد، خود را نماینده ی همه ی مردم دنیا میخواند و نزدیک به مردم معمولی سراسر زمین نشان میدهد؛ پادشاهی که مانند عیسی مسیح، خود را متفاوت با مردم معمولی نمیداند و خدایی که با شبیه بودن به مردم معمولی، همه ی مردم را خدا وا مینماید؛ چنین پادشاهی نمیتواند چیزی به جز یک آریستوکرات وابسته به یک جریان لیبرال باشد. این آریستوکراسی جهانخوار، با تکثیر خود، ناچارا تاسیس «امپراطوری» های واقعی را فقط از مجرای لیبرالیسم ممکن میکند درحالیکه امیدوار است جعل عنوان «امپراطوری» برای حکومت های فئودالی قدیمی کشورها، آنها را برای تاسیس یک امپراطوری غربی در آینده ی کشورشان آماده کند، درحالیکه همزمان به کشورها ناسیونالیسم نژادی-زبانی میدهد تا آنها با تبختری که به نژادهای بیگانه میورزند، هرگز نتوانند امپراطوری تشکیل دهند و حتی همانطورکه با عثمانی معامله شد، با دادن چنین ناسیونالیسم هایی به کشورها و جنگ انداختن بین اقوام، همیشه فرصت تجزیه ی آنها را در نزدیک خود داشته باشد.:

«مایکل رینولدز در کتاب "امپراطوری ها" مینویسد: "با وجود مسیرهای متضادشان، امپراتوری‌های عثمانی و روسیه تقریباً همزمان با هم از بین رفتند. این واقعیت برای بسیاری نشان داد که یک پدیده ی مشترک، یعنی ناسیونالیسم، بهترین توضیح برای مرگ این امپراتوری‌ها است. فروپاشی همزمان یک امپراتوری سلسله‌ای و چند قومی دیگر، یعنی امپراتوری اتریش-مجارستان، ظهور نظم جهانی جدیدی که اصل خودمختاری ملی را به عنوان اصلی برای مشروعیت دولت در نظر گرفت، و رشد قارچ‌گونه ی دولت-ملت‌های خودخوانده در سراسر فضاهای پساامپراتوری خاورمیانه و اوراسیا، گواه قدرت به ظاهر مقاومت‌ناپذیر ناسیونالیسم بود. ناسیونالیسم، حداقل به نظر می‌رسد، نیرویی جهانی و اساسی بود که قادر به سرنگونی و از بین بردن نهادها و هویت‌های دولتی از پیش موجود بود." لودویگ فون میزس، اقتصاددان مکتب اتریشی، در کتاب خود با عنوان «دولت قادر مطلق: ظهور دولت تام» به تفاوت‌های بین میهن‌پرستی، ملی‌گرایی، نظامی‌گری، لیبرالیسم و ​​دولت‌گرایی می‌پردازد. او ریشه‌های ملی‌گرایی را در لیبرالیسم -ایدئولوژی عصر روشنگری با هدف متحد کردن ملت‌های جهان قدیم به عنوان شهروندان آزاد با حقوق طبیعی خود، تحت یک اقتصاد بازار آزاد و دولت محدود- ردیابی می‌کند. ملی‌گرایی نوعی انحراف از میهن‌پرستی و لیبرالیسم است. در عمل، لیبرالیسم به سرعت به ملی‌گرایی و نظامی‌گری تبدیل شد. به ویژه در کشورهایی که ملت‌های مختلف ادعای حاکمیت بر یک منطقه را داشتند (به عنوان مثال اروپای شرقی). مشکل تمرکز بر ملی‌گرایی این است که ملی‌گرایی صرفاً وسیله‌ای برای رسیدن به هدفی برای ایجاد دولت‌های ملی با قدرت مطلق بر فرد بود. امپراتوری عثمانی نمونه ی خوبی از یک امپراتوری مبتنی بر آزادی‌های فردی و بازار آزاد است. امپراتوران در درجه ی اول، چارچوب‌هایی را برای ایجاد تعاملات هماهنگ‌تر بین افراد ایجاد کردند، اما امپراتوری نحوه ی زندگی مردم را با تمام جزئیات دیکته نمی‌کرد. چنین امپراتوری خودکامه‌ای طبیعتاً با محدودیت‌هایی در آزادی و اختیار همراه است، اما این محدودیت‌ها در مقایسه با امروز ناچیز بودند. تنها با ظهور دولت-ملت‌های دموکراتیک و پارلمانی بود که مردم شروع به مالکیت کامل دولت کردند. بنابراین در نهایت، این ملی‌گرایی نبود که امپراتوری‌های قدیمی را سرنگون کرد، بلکه دولت‌گرایی، ایدئولوژی دولت-ملت‌های دموکراتیک، بود. این ایدئولوژی، مبتنی بر جنبش روشنگری بود که توسط انجمن‌های مخفی کنترل می‌شد. لیبرالیسم پیشنهاد وسوسه‌انگیزی به روشنفکرانی بود که انقلاب‌ها را آماده می‌کردند. سرزنش ملی‌گرایی به جای دولت‌گرایی، به نفع نخبگانی است که می‌خواهند ملت‌ها را با یک نظم «جهانی» جایگزین کنند.
بین سال‌های ۱۸۷۶ تا ۱۹۱۵، یک چهارم کامل از سطح جهان حکومت‌های قدیمی خود را از دست داد و توسط نیروهای امپراتوری فتح شد. بار دیگر، انقلاب صنعتی در غرب را به عنوان علت اصلی تغییرات اساسی و بدون هیچ معادل قبلی می‌یابیم. از آنجایی که هیچ کس واقعاً نمی‌داند چرا این اتفاق افتاده است، «واگرایی بزرگ» نیز یک «معجزه» تلقی می‌شود:

"واگرایی بزرگ یا معجزه ی اروپایی، تغییر اجتماعی-اقتصادی است که در آن جهان غرب بر محدودیت‌های رشد پیشامدرن غلبه کرد و در قرن نوزدهم به عنوان قدرتمندترین و ثروتمندترین تمدن جهان ظهور کرد و ترکیه ی عثمانی، هند مغولی، چینگ چین، ژاپن توکوگاوا و کره ی چوسون را تحت الشعاع قرار داد. (...) پیشرفت‌های تکنولوژیکی (...) در غرب به میزان بیشتری نسبت به شرق پذیرفته شد." (ویکی پدیا)

این تغییر قدرت، سرنوشت تمام پادشاهی‌ها و امپراتوری‌های مستقل روی زمین را رقم زد، زیرا سبک زندگی پس از بازنشانی دنیای قدیم که بر زندگی آرام کشاورزی پایدار، هنر، سنت و مذهب متمرکز بود و در عین حال سیاست و ارتش را در حداقل نگه می‌داشت، دیگر کارساز نبود. مورخ پل بایروک استدلال می‌کند که ضعف اصلی امپراتوری عثمانی این بود که تجارت آزاد را پذیرفت: این همچنین به این معنی بود که از نظر عاطفی در گرو تحولات غرب بود و مجبور بود با تمام پیشرفت‌هایی که در آنجا اتفاق می‌افتاد رقابت کند. به نظر ما، می‌توانیم این را نه به عنوان یک ضعف، بلکه به عنوان یک قدرت، حداقل در دنیای قدیم، تفسیر کنیم. اما آنچه در دنیای قدیم یک نقطه ی قوت بود، اکنون به یک نقطه ضعف تبدیل شد. مورخان غربی در ابتدا واقعاً نمی‌فهمیدند که چرا رژیم قدیم عثمانی یا رژیم باستانی، آگاهانه سیستمی مبتنی بر تمرکززدایی ایجاد کرد؛ واگذاری عمدی قدرت چیزی بیگانه با تفکر غربی است. به همین دلیل است که تز اولیه این بود که این تمرکززدایی یک زوال غیرارادی بود. با این حال، داده‌های جدید نشان می‌دهد که ریشه در سنت داشت و در واقع عمداً انجام شد. امپراتوری عثمانی یک سیستم تجارت آزاد ایجاد کرده بود که در آن امتیازات مالیاتی به بالاترین پیشنهاد دهنده فروخته می‌شد؛ یک سیستم بازار آزاد بسیار مؤثر و کارآمد که هم ثروت و هم آزادی را حفظ می‌کرد. این سیستم بعداً تحت عنوان "نظم جدید" به عنوان پاسخی به تهدید ناسیونالیسم و ​​نظامی‌گری غربی لغو شد. شیوه ی زندگی در جهان عرب قدیم، مبتنی بر آزادی نسبی مذهبی، آزادی تجارت، اوقات فراغت (حمام‌ها، قهوه‌خانه‌ها) و تجملات بود. ارتباط حمام‌ها با مساجد نشان می‌دهد که نقش اصلی دین مربوط به تطهیر و شفای جسم و روح بود. تا سال ۱۸۵۰، امپراتوری عثمانی تنها امپراتوری باقی مانده در جهان بود که هرگز هیچ بدهی خارجی نداشت. "تز زوال عثمانی" به روایت ویکی پدیا به شرح زیر است:

"پس از یک عصر طلایی مرتبط با سلطنت سلطان سلیمان قانونی (1520-1566)، امپراتوری به تدریج وارد دوره‌ای از رکود و زوال همه جانبه شد که هرگز نتوانست از آن بهبود یابد و تا زمان انحلال امپراتوری عثمانی در سال 1923 ادامه یافت."

‎‏‎این تبدیل به یک دیدگاه سیاسی شد که برای نابودی رژیم قدیم به کار گرفته شد. در عوض، منطقی‌تر است که آن را اینگونه ببینیم: شیوه ی زندگی غیرمتمرکز، یادگاری از امپراتوری بیزانس بود و دهه‌های اول امپراتوری عثمانی هنوز در کیفیت و خاطرات یک «عصر طلایی» زندگی می‌کردند. از آن به بعد، اگرچه می‌توان یک زوال فرهنگی آهسته را مشاهده کرد، مردم با حفظ شیوه ی زندگی قدیمی تا حد امکان، به طور فعال با این زوال مبارزه کردند:
"امپراتوری عثمانی اساساً در سیاست اداری خود محافظه‌کار بود (...) در جامعه ی مرزی ناهمگن دولت اولیه ی عثمانی، توجه کمی به سنت‌گرایی سفت و سخت اسلامی می‌شد. "

‎‏‎"امپراتوری عثمانی، مانند کشورهای مسلمان پیشین، آرمان‌ها و الهامات خود را در عصر طلایی گذشته جستجو می‌کرد، نسبت به اثربخشی تلاش انسانی تردید داشت و ایده ی پیشرفت را با ارزش‌های خود بیگانه می‌دانست."

("مصر و هلال حاصلخیز": پ.م. هولت)

‎‏‎طبق سنت شرقی-اورینتال، جهان مراحلی از انحطاط را طی می‌کند و گذار از امپراتوری باشکوه بیزانس به امپراتوری کمتر هماهنگ عثمانی می‌تواند نشانه‌ای از آخرین چنین «بازنشانی‌هایی» باشد.:

"سنت هندو همین آموزه را در قالب چهار دوره به ترتیب به نام‌های ساتیایوگا، ترتا-یوگا ، دواپارا-یوگا و کالی-یوگا (یعنی عصر تاریکی) دارد که به آن تصویری اضافه می‌شود که در هر یک از این اعصار، یکی دیگر از مجسمه‌های گاو نر که نماد دارما، قانون سنتی است، از بین می‌رود. (...) نسخه ی پارسی، مشابه نسخه ی یونانی است: چهار عصر شناخته شده و با طلا، نقره، آهن و "مخلوطی از آهن" مشخص می‌شوند. در آموزه‌های کلدانیان نیز این دیدگاه تقریباً با همان نامگذاری‌ها یافت می‌شود. (...) دیدگاه غالب در آموزه‌های سنتی باستانی می‌گوید که در واقعیت نوعی گسست وجود خواهد داشت که یک چرخه را از چرخه ی دیگر جدا می‌کند. این گسست به یک تجدید و بازسازی تدریجی منجر نخواهد شد، بلکه به یک آغاز کاملاً جدید، به یک تغییر ناگهانی و شدید منجر می‌شود که ناشی از انگیزه‌ای از قلمرو الهی و متافیزیکی است." (جولیوس اوولا)

پس از آنکه انقلاب‌های آمریکا و فرانسه نظم کهن غرب را نابود کردند تا امپراتوری‌ها/پادشاهی‌ها را با دولت‌های ملی جایگزین کنند، زمان آن فرا رسید که قدرت‌های موجود (PTB) معدود امپراتوری‌های مستقل باقی‌مانده، از جمله امپراتوری عثمانی را هدف قرار دهند. روسیه، اتریش-مجارستان و امپراتوری عثمانی همگی پس از جنگ جهانی اول از هم پاشیدند، اما تنها امپراتوری عثمانی یک تهدید واقعی بود. از آنجایی که امپراتوری روسیه از قبل عمدتاً تحت کنترل PTB بود، تمرکز اصلی بر سرنگونی امپراتوری عثمانی بود. همانطور که در این متن سعی می‌کنم نشان دهم، جمعیت هنوز در خاطرات دوران قدیم زندگی می‌کردند، جامعه‌ای غیرمتمرکز و ناخواسته چندقومی بود، با این وجود مبتنی بر احترام، معنویت و سنت، و مردم خود را بازماندگان آخرین بازنشانی می‌دانستند؛ آنها ترک نبودند، بلکه رومی‌های مغرور، وارثان بیزانس بودند. قرار دادن افرادی مانند گله ی گاو در دولت-ملت‌ها با زبان، فرهنگ و نژاد رسمی (اغلب اجباری و مصنوعی) سطح بالا، مفهومی کاملاً جدید است و درک این نکته مهم است که «حکومت» ۳۰۰ یا ۵۰۰ سال پیش معنایی کاملاً متفاوت داشت. چه می‌شد اگر حکومت از نظر تاریخی به عنوان مراقبت از امور ضروری در عین ایجاد کمترین میزان آزار برای مردم عادی که فقط زندگی خود را می‌گذرانند، در نظر گرفته می‌شد؟ پادشاهان و حاکمان یک راه حل طبیعی برای این مشکل بودند. ایده این بود که بهترین افراد برای رهبری یک امپراتوری انتخاب شوند و به نظر می‌رسد از نظر تاریخی قبل از ظهور امپراتوری‌های بزرگ (مانند امپراتوری عثمانی) اکثر امپراتوری‌ها در واقع واحدهای نسبتاً کوچکی بودند. با ظهور دموکراسی و دولت-ملت‌ها، ناگهان دولت به یک غول بزرگ و سیری‌ناپذیر تبدیل شد که سعی در بلعیدن شهروندان خود دارد. در حالی که تاریخ جریان اصلی سعی می‌کند ما را متقاعد کند که کل تاریخ بشر خشونت‌آمیز و شیطانی بوده است، فکر می‌کنم تا همین اواخر کاملاً متفاوت بود. در دنیای قدیم، مردم اغلب پادشاهان و امپراتوران خود را دوست داشتند.»:

The Ottoman Empire: Old World Memories and Remnants of a Golden Age: stolenhistory.net: May 25, 2022

یادمان باشد که دوست داشته شدن حکام از سوی مردم، فقط در شرایطی ممکن است که مردم، حداقل از بخشی از وضع موجود یا خدمات رسانی کسانی که آن را تعمیر کنند راضی باشند و دست کم به آن عادت کرده باشند. بنابراین هیچ جامعه ای آنقدر مکانیکی نیست که صرفا در اثر هویت سازی هایی که خارجی ها برایش کره اند، مثل روبات از نو تنظیم شود و به تنظیم کننده خدمت کند. به همین دلیل هم بود که هویت سازی های غربی بر ضد سیستم موجود برگشتند و اگرچه همانطورکه پیشبینی شده بود، مقاومتشان ابتر بود، اما به هر حال، کنشگریشان به واکنش مشابه مردمی در خود روم جدید منجر شد و گذشته گرایی و عقبگرد هویتی در امریکا پدید آورد. این اتفاقی بود که فرانسیس فوکویاما به عنوان یک امریکایی-آسیایی لیبرال، وقتی «پایان تاریخ» خود را در خطر آن دید، با نوشتن کتاب «هویت» به آن واکنش نشان داد. گزارش "تیم آدامز" در گواردین دراینباره در هشت سال پیش بخصوص با توجه به سرعت گرفتن وقایع در این مدت، قابل توجه است:

«هر "رهبر فکری" به یک اندیشه‌ی پیشرو جذاب نیاز دارد. فرانسیس فوکویاما با میم سیاسی «تک‌خطی» و قاطع «پایان تاریخ؟» شهرت و ثروت خود را به دست آورد ، که در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ روشی هوشمندانه برای توصیف فروپاشی کمونیسم و ​​«پیروزی» غرب به نظر می‌رسید. از آن زمان، در سال‌هایی که تاریخ به وضوح از پایان یافتن امتناع ورزیده است، فوکویاما، عضو ارشد دانشگاه استنفورد، تلاش‌های مختلفی برای تکرار آن موفقیت اولیه داشته است. کتاب جدید او، "هویت "، اصطلاح «تیموس» را به عنوان کلید درک لحظه‌ی سیاسی نگران‌کننده‌ی ما پیشنهاد می‌کند. "تیموس" (اگر این اصطلاح مهم و هدایت‌کننده‌ی افکار، به بهترین شکل توسط یونانیان باستان درک شود، ضرری برای اعتبار یا فروش کتاب ندارد) از کتاب جمهوری افلاطون آمده است. این کتاب نوعی راه سوم برای روحی است که سقراط به طور غریزی آن را به دو انگیزه‌ی رقیب -عقل و شهوت- تقسیم کرده است. اگر اولی ما را انسان کرد و دومی ما را حیوان نگه داشت، تیموس جایی در این بین قرار می‌گرفت. اکثر ترجمه‌های کتاب جمهوری، معنای آن را برای افلاطون به عنوان «شور و اشتیاق» نشان می‌دهند. فوکویاما برای اهداف خود، آن را به معنای «جایگاه قضاوت در مورد ارزش» می‌داند، نوعی ترموستات وضعیت ابدی. او معتقد است اهمیت تیموس تنها به این نیست که توسط سایر نظریه‌پردازان سیاسی به طور جدی نادیده گرفته شده است. در حالی که اقتصاد کلاسیک سعی داشت جهان را بر اساس افرادی که برای به حداکثر رساندن منافع مالی خود تلاش می‌کنند، توضیح دهد، رفتارگرایان، با تفکر سریع و آهسته، ثابت کرده‌اند که ظرفیت عقلانی ما اغلب توسط نیروهای شهودی‌تر تضعیف می‌شود. فوکویاما اصرار دارد که شاید قدرتمندترین این نیروها، میل به احترام باشد. شاید بتوانید استدلال کنید که این تنش خاص، مثلاً موتور محرک رمان‌های قرن نوزدهم از غرور و تعصب به بعد است، اما به گفته ی پروفسور فوکویاما، ما تمایل داشته‌ایم که از حماقت بنیادی انسانی خود غافل شویم. از دهه ی ۱۹۳۰ به بعد، جنگ‌های طبقاتی گسترده ی مارکسیستی، به منافع رقابتی سیاست‌های هویتی تقسیم شده‌اند. اینکه ما چه کسی هستیم، نوع گروه فرهنگی یا ملی که با آن هویت می‌یابیم، نیروی روانی بالقوه پایدارتری نسبت به میل ما به ثروت یا امنیت بیشتر است. فوکویاما می‌گوید: "تیموس بخشی از روح است که تشنه‌ی شناخت یا کرامت است." وقتی در تعادل -«ایزوتایمیا»- باشد، باعث می‌شود که فرد بخواهد به طور برابر با دیگران شناخته شود. شعار آرتا فرانکلین مبنی بر «احترام»، که الهام‌بخش همه چیز از فمینیسم گرفته تا جنبش حقوق مدنی و آزادی همجنس‌گرایان بوده است، می‌تواند به عنوان سرود ایزوتایمیا شنیده شود. با این حال، وقتی این میل از کنترل خارج شود، «مگالوتیمیا» -نیاز به برتر شناخته شدن نسبت به دیگران- نتیجه می‌دهد. فرد یا گروه مگالوتیمیک از برابری‌های ساده و نیروهای متعادل‌کننده‌ی لیبرالیسم ناراضی است. او می‌خواهد «ریسک‌های بزرگی را بپذیرد، در مبارزات عظیم شرکت کند و به دنبال تأثیرات بزرگ باشد، زیرا همه ی اینها منجر به شناخت خود به عنوان برتر از دیگران می‌شود.» آشنا به نظر می‌رسد؟ از تز فوکویاما کاملاً مشخص نیست که چرا تیموس برای توضیح نیروهای غیرمنطقی که اکنون عرصه ی سیاسی را شکل می‌دهند، نسبت به اصطلاحات آشناتر -شاید خودخواهی، یا صرفاً هویت- روش مفیدتری است، اما او آن را به عنوان یک عامل انگیزشی در نظر می‌گیرد که شروع به توضیح مثلاً هم حیله‌گری بی‌رحمانه ی ولادیمیر پوتین و هم خشم ویروسی جنبش #MeToo می‌کند. ترامپ و برگزیت، واکنشی خودبزرگ‌بینانه علیه نیروهای همذات‌پنداری چندفرهنگی و همکاری بین‌المللی هستند. تا حدودی، پدیده‌های اخیر همچنین پاسخی منفی و گذشته‌نگر به پرسشی می‌دهند که فوکویاما در سال ۱۹۸۹ به عنوان یک متفکر روشن‌بین مطرح کرد. مقاله ی معروف او با عنوان "پایان تاریخ؟" که به کتاب پرفروش پایان تاریخ و آخرین انسان تبدیل شد، توسط بسیاری به عنوان توضیحی برای پیروزی نهایی لیبرالیسم بر ایدئولوژی‌های افراطی‌تر تلقی شد. فاشیسم به عنوان یک ایده در جنگ جهانی دوم شکست خورده بود؛ کمونیسم با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی. تنها یک سیستم در شهر باقی مانده بود: دموکراسی لیبرال عمل‌گرا. همانطور که در لحظه ی تاریخی سقوط دیوار اتفاق افتاد، هشدارهای بلند فوکویاما به این ادعا ("با علامت سوال همراه بود!"؛ "این یک تحریک عمدی بود!"؛ ""پایان" به معنای "هدف" بود نه "پایان") نادیده گرفته شد. او بخش زیادی از بقیه ی دوران کاری خود را -در حالی که ظهور چین غیردموکراتیک و غیرلیبرال، ظهور مجدد دیکتاتورها و ناسیونالیسم در کشورهای شوروی سابق، ادعای او را تضعیف کرد- صرف افزودن ظرافت به آن کاریکاتور کرده است. تیموس، از این نظر، آخرین پاورقی توضیحی طولانی اوست. هفته ی گذشته، من با فوکویاما، که اکنون ۶۵ سال دارد، تلفنی از خانه‌اش در کالیفرنیا، درباره ی آخرین تحلیلش صحبت کردم. او تازه از ده روز توضیح درباره ی جذابیت دموکراسی برای مقامات میان‌رده در عراق برگشته بود. من با این سوال از او شروع کردم که آیا اغراق در مورد انگیزه‌های منطقی در رأی‌دهندگان یک وضعیت جهانی است یا به طور خاص مربوط به زمان ما است؟

او اذعان کرد که مطمئناً چیز جدیدی نیست، اما به نظر می‌رسد دهه ی ما نمونه‌های به‌خصوص تکان‌دهنده‌ای از خودبزرگ‌بینی را در عمل ارائه داده است. او می‌گوید: "به شما گفته شده بود که برگزیت آشکارا برای اقتصاد بریتانیا بسیار پرهزینه خواهد بود، بنابراین حمایت از برگزیت غیرمنطقی خواهد بود. اما آنچه ثابت شده، این است که نه تنها بسیاری از افرادی که به خروج از اتحادیه ی اروپا رأی دادند به این موضوع اهمیتی نمی‌دادند، بلکه در واقع حاضر بودند از نظر رفاه خود ضربه بخورند. مسائل فرهنگی بودند و به نظر می‌رسد که آنها حاضر بودند برای کنترل بیشتر مهاجرت، هزینه ی آن را بپردازند. به‌طورکلی، اشتباهی که بسیاری از نخبگان مرتکب شده‌اند این است که می‌توان سیاستی با عقلانیت اقتصادی داشت که از این احساسات در مورد هویت ملی جدا باشد." اما آیا آن جنبش‌های پوپولیستی نیز با نوعی عقلانیت ناامیدکننده توضیح داده نمی‌شوند؟ از آنجایی که هیچ چیز دیگری شرایط اقتصادی شخصی را برای یک دهه تغییر نداده است، وقتی فقط تغییر اوضاع منطقی به نظر می‌رسد، آخرین راه چاره هم وجود دارد؟ "جهانی شدن به وضوح بسیاری از مردم را پشت سر گذاشته است. اتوماسیون بیشتر شده است، نابرابری بیشتر شده است، اما فکر می‌کنم اگر به الگوهای رأی‌گیری، چه در ایالات متحده با ترامپ و چه در بریتانیا با برگزیت، نگاهی دقیق بیندازید، بسیاری از افرادی که در معرض بدترین این نیروها نبودند، با این وجود (به ترامپ و برگزیت) رأی دادند. و اگر به تعداد ساکنان متولد خارج از بریتانیا در دهه ی گذشته نگاه کنید، (این افزایش) واقعاً شگفت‌انگیز است. اگر می‌توانستید این درجه از تغییر اجتماعی را بدون ایجاد نوعی واکنش منفی داشته باشید، بسیار شگفت‌زده می‌شدم." او معتقد است که الزامات نزاکت سیاسی، احترام به انواع تفاوت‌ها، هم آن احساسات نهفته را ایجاد کرده و هم پنهان کرده است. به طور کلی، آیا او معتقد است که با اصرار بر به رسمیت شناختن تفاوت‌ها، پیوندهایی را که ما را به هم پیوند می‌دهند، از دست داده‌ایم؟ "شما نسخه‌های چپ و راست از سیاست‌های هویتی دارید. نسخه ی چپ، قدمت بیشتری دارد، جایی که جنبش‌های اجتماعی مختلف شروع به تأکید بر تفاوت‌های خود با فرهنگ جریان اصلی کردند و اینکه به طرق مختلف به احترام نیاز دارند. و سپس واکنشی در جناح راست، از سوی افرادی که فکر می‌کردند: «خب، ما چطور؟ چرا ما هم واجد شرایط برخورد ویژه نیستیم؟» از نظر سیاسی، این مسئله مشکل‌ساز است زیرا حس شهروندی را تضعیف می‌کند. و اکنون شما افراط‌گرایی را در هر دو طرف می‌بینید". فوکویاما معتقد است که کتابش بدون انتخاب چهل و پنجمین رئیس جمهور ایالات متحده هرگز نوشته نمی‌شد. او اذعان می‌کند که در پیش‌بینی این واقعیت تاسف‌بار، بهتر از هر کس دیگری نبود، اگرچه تقریباً 30 سال پیش در کتاب "پایان تاریخ و آخرین انسان"ترامپ را به عنوان بارزترین نمونه ی "آزادی بیش از حد - نمایش متکبرانه"، همان مگالوتیمیا که دموکراسی‌ها باید تحمل کنند، معرفی کرد. من معتقدم که نشانه‌های نزدیک به یک دهه ریاضت اقتصادی پس از سقوط مالی، علاوه بر جنگ‌هایی که منجر به مهاجرت گسترده شد، باید زنگ خطر را به صدا درآورده باشد. آیا سابقه‌ها هرگز خوب نبوده‌اند؟ او می‌گوید: "من فکر می‌کردم سقوط مالی نوع سرراست‌تری از پوپولیسم چپ‌گرا را ایجاد می‌کند. این رکود عظیم توسط ثروتمندان وال استریت ایجاد شد. اما در عوض چیزی که به دست آمد، جنبش تی پارتی و کنشگری راست‌گرا بود. بخشی از توضیح این موضوع، نحوه ی تکامل این مسائل هویتی از دهه ی ۱۹۳۰ است: مردم به جای این نبردهای طبقاتی بزرگ‌تر، به نابرابری‌های کوچک‌تر فکر می‌کنند." آیا او لیبرالیسمِ پراکنده‌ی ترامپ را یک اتفاق گذرا می‌داند یا یک واقعیت جدید؟ فوکویاما می‌گوید: "او قطعاً یک آدم بی‌عرضه نیست. نگران‌کننده‌ترین چیز، میزان حمایتی است که او با وجود تمام کارهای مخرب، نژادپرستانه و پوچی که انجام می‌دهد، دریافت می‌کند. به نظر می‌رسد یک سوم مردم آمریکا کارهای او را تأیید می‌کنند و ۱۰ یا ۱۵ درصد دیگر به دلیل کاهش مالیات، او را تحمل می‌کنند و از او متنفرند." به نظر می‌رسد تأثیر دیگر این امر، سوق دادن حزب دموکرات به سمت چپ بیشتر و ایجاد وضعیتی است که در آن میانه‌روها قدرت را از دست می‌دهند." "ترامپ به طور غریزی این مضامین نژادی را انتخاب می‌کند تا چپ‌گرایان را دیوانه کند و آنها در واکنش خود، بیشتر و بیشتر افراطی می‌شوند. من فکر می‌کنم او فرصتی را می‌بیند تا مردم را دچار تفرقه کند و دموکرات‌ها را به عنوان یک رقیب، کمتر متحد کند." پیشنهاد می‌کنم وقتی شاهد این نیروها هستید، و مثلاً می‌بینید که چگونه طرفداران برگزیت با توسل به یک «روحیه ی حمله ی برق‌آسا»ی جعلی از امر غیرقابل دفاع دفاع می‌کنند، به نظر معجزه‌آسا می‌رسد که آنها تا این مدت طولانی مهار شده‌اند. پیام «پایان تاریخ؟» با خوش‌بینی محتاطانه‌ای به نظر می‌رسید؛ تز او ظاهراً با این ادعای مارتین لوتر کینگ همخوانی داشت که «قوس جهان اخلاقی طولانی است، اما به سمت عدالت خم می‌شود». آیا او اکنون کمتر از آن خوش‌بینی متقاعد شده است؟ او می‌گوید: "مطمئن نیستم که خوش‌بین باشم. از بعضی جهات، فکر می‌کنم جای تعجب است که این واکنش تند زودتر اتفاق نیفتاد."

فوکویاما خود از نسل سوم مهاجران به ایالات متحده است. پدربزرگ پدری او در سال ۱۹۰۵ از جنگ روسیه و ژاپن گریخت و در ساحل غربی ساکن شد و در آنجا یک مغازه ی کوچک باز کرد. پدر فوکویاما کشیش کلیسای کانگرگیشنال بود و دکترای جامعه‌شناسی را از دانشگاه شیکاگو دریافت کرد. مادرش که در کیوتو متولد شده بود، دختر بنیانگذار دانشکده ی اقتصاد دانشگاه کیوتو بود. از او پرسیدم که چقدر مسائل مربوط به جذب و هویت، مسائل روزمره ی دور میز شام او در دوران کودکی و نوجوانی بوده‌اند. آیا او خود را یک ژاپنی-آمریکایی می‌داند؟ او به سرعت می‌گوید: "من هرگز خودم را اینطور تصور نکرده بودم." چون: "من در هیچ نوع جامعه ی ژاپنی بزرگ نشدم." او هرگز زبان ژاپنی را یاد نگرفت؛ به نظر می‌رسید نیازی به این کار نیست. "من فکر می‌کردم آمریکا واقعاً کشور بزرگی است، چون می‌توان بدون اینکه کسی به خاطر پیشینه ی قومی مانعی سر راهتان بگذارد، پیشرفت کرد." او می‌گوید تا به امروز، وقتی از گروه‌های دانشگاه استنفورد درخواست‌هایی مبنی بر رفتن او به جلسات با "یک گروه آمریکایی آسیایی‌تبار" دریافت می‌کند، آزرده خاطر می‌شود. او اصلاً احساس نمی‌کند که متعلق به این گروه باشد. آیا پدر و مادرش هم همین حس را داشتند؟:

"پدرم می‌توانست ژاپنی صحبت کند، اما نه به خوبی. او در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در سیستم آموزشی لس‌آنجلس بزرگ شد. مادرم در ژاپن متولد شد و پس از جنگ به اینجا آمد. او انگلیسی را با لهجه صحبت می‌کرد، پدرم نه. یادم می‌آید مادرم در مقاطع مختلف می‌گفت که فکر می‌کند آمریکایی‌ها نژادپرست هستند و تعصب و غیره را تجربه کرده است. اما یادم می‌آید پدرم می‌گفت که هرگز لحظه‌ای در زندگی‌اش نبوده که احساس کند پیشینه ی ژاپنی‌ش او را عقب نگه داشته است. فکر می‌کردم منظور این است که «اگر مثل یک آمریکایی انگلیسی صحبت کنی، پذیرفته خواهی شد». مادرم نمی‌توانست. اگر به آمریکایی‌های آسیایی‌تبار در ایالات متحده نگاه کنید، آنها تقریباً در هر معیاری در مقایسه با سفیدپوستان بسیار خوب عمل کرده‌اند."

وقتی سال گذشته تجمع به سبک کو کلاکس کلان‌ها را در شارلوتزویل تماشا کرد ، چه احساسی نسبت به آن اعتقادات دیرینه داشت؟ او می‌گوید: "مسئله ی هویت ملی آمریکایی که بر اساس یک ایده ی خاص از شهروندی بنا شده، نبردی بود که به نظر می‌رسید جنبش حقوق مدنی در آن پیروز شده است. ناگهان، می‌بینید که این افراد سعی می‌کنند به درک قومی از معنای آمریکایی بودن برگردند. این خیلی بد است. ترامپ به این افراد کمک و دلداری می‌دهد." بخشی از کتاب فوکویاما راه‌حل‌هایی برای این سیاستِ از هم گسیخته ارائه می‌دهد. او بر نیاز مبرم به سیاستمدارانی تأکید می‌کند که بتوانند به دغدغه‌های همه ی شهروندان و نه صرفاً پایگاه اجتماعی‌شان بپردازند، سیاستمدارانی که بتوانند یک چشم‌انداز ملی ارائه دهند که فراتر از دغدغه‌های هویتیِ محدود باشد. او از بررسی سیاست‌هایی مانند خدمت سربازی برای تشویق جوانان به تحقق اهداف مشترک با افراد با هر پیشینه‌ای حمایت می‌کند. آیا او واقعاً می‌تواند تصور کند که چنین اتفاقی در فضای سیاسی فعلی ایالات متحده یا بریتانیا رخ دهد؟ او اذعان می‌کند که "این امر جز به صورت داوطلبانه امکان‌پذیر نیست". او می‌گوید: "در دوران کلینتون، طرحی وجود داشت که جوانان می‌توانستند داوطلبانه در یک مدرسه ی دولتی در مرکز شهر کار کنند یا انواع دیگری از خدمات را انجام دهند. من فکر می‌کنم این طرح می‌تواند گسترش یابد. اما فکر می‌کنم برای اجباری شدن آن خدمات به یک جنگ یا یک رویداد بزرگ خارجی نیاز است."

او پیشنهاد می‌کند که یکی دیگر از نگرانی‌های فوری، لزوم توجه سیاستمداران به شیوه‌هایی است که اینترنت به عنوان شتاب‌دهنده ی سیاست‌های هویتی عمل کرده است، چرا که رسانه‌های اجتماعی به افراد اجازه می‌دهند فقط به افراد گروه محدود خود گوش دهند و هیچ درکی از مکالمات ملی یا گسترده‌تر نداشته باشند. او می‌گوید: "ایده این بود که ابزاری برای دموکراسی باشد، به مردم دسترسی به اطلاعات و در نتیجه قدرت بدهد. اما من فکر می‌کنم همه ی سردبیران و «دروازه‌بانان» و بررسی‌کنندگان واقعیت که از ویژگی‌های رسانه‌های قدیمی بودند، در واقع بسیار مفید بودند؛ صرفاً در کاهش سرعت انتشار اطلاعات نادرست و تضمین حداقل سطح کیفیت. همه ی اینها اکنون از بین رفته است. بنابراین اساساً هر چیزی که در اینترنت می‌بینید به همان خوبی هر چیز دیگری که در اینترنت می‌بینید به نظر می‌رسد."

در غیاب چنین سیاست‌هایی، او فکر می‌کند سیاست در ایالات متحده چگونه پیش خواهد رفت؟ آیا او ایمان دارد که روند مولر شروع به مهار تمام آن خودبزرگ‌بینی خواهد کرد؟ او با خنده‌ای کوتاه می‌گوید: "بعد از انتخابات میان‌دوره‌ای دوباره بررسی کنید. در یک دموکراسی، بزرگترین مانعی که ما بر سر قدرت داریم، انتخابات است. اگر جمهوری‌خواهان کنترل هر دو مجلس را حفظ کنند، این به عنوان تأیید تمام کارهایی که انجام داده‌اند تلقی می‌شود و این خیلی بد خواهد بود. از طرف دیگر، اگر دموکرات‌ها در مجلس نمایندگان پیروز شوند، ناگهان با سیلی از اطلاعات ناشی از تحقیقات مواجه خواهیم شد. این دولت در هر زمینه ی سیاست‌گذاری -چه محیط زیست، چه بهداشت یا مسکن- بسیار مخرب بوده است و فکر می‌کنم باید در این مورد پاسخگو باشند."

علیرغم تمام ظواهر خلاف این، آیا او همچنان معتقد است که نیروهای خوش‌خیم‌تر دموکراسی لیبرال دوباره پیروز خواهند شد؛ اینکه دموکراسی غربی را می‌توان به تعادل بازگرداند، که می‌توان مرکز را حفظ کرد؟ او اصرار دارد: "این به رهبری برمی‌گردد. اگر این کارآفرینان سیاسی که این شکاف را دیدند و از آن عبور کردند، وجود نداشتند، ما در این وضعیت نبودیم." با این اوصاف، شاید شناخته‌شده‌ترین پیشگوی تاریخ سیاسی مدرن می‌گوید: "پیش‌بینی اتفاقات بعدی واقعاً بسیار دشوار است."»:
Francis Fukuyama: ‘Trump instinctively picks racial themes to drive people on the left crazy’: Tim Adams: THE GUARDIAN: 16 SEP 2018

در این مدتی که از مصاحبه گذشت، ما دیدیم که نام مولر دادستان پرونده های ترامپ چقدر راحت و به ناگهان از تمام اخبار حذف شد، و دوباره به قدرت رسیدن ترامپ بعد از دوره ی میانی رئیس جمهوری که اصلا رئیس جمهور نبود و فقط محبوبیت ترامپ را افزود را هم دیدیم. اگر فوکویاما فکر میکرد که واقعا در عرض مدتی کوتاه، تغییر بزرگی در امریکا رخ میدهد و با عوض شدن به اصطلاح رهبر سیاسی، روحیه ی مردم امریکا هم عوض میشود، پس واقعا داشت خودش را فریب میداد و شاید این دفعه ی اولش نبوده باشد. او بعد از دیدن سرنوشت پدر و مادرش، فهمید که برای این که مورد آزار امریکایی ها قرار نگیرد، باید خود را کاملا امریکایی کند و ریشه های آسیایی خود را به دور بیندازد و به طرزی افراطی در این راه به یکی از بزرگترین ایدئولوگ های سیاست امریکا تبدیل شد. او در تمام مدت داشت سعی میکرد به دشمنش ابراز دوستی کند تا مورد خشم او قرار نگیرد. اصلا موضوع عجیبی نیست؛ چون در ایران دکتر اباذری هم بخش بزرگی از جامعه ی ما در فضای مجازی دارند همین پیام را به همدیگر و البته به امریکایی ها میرسانند.