تالیف: پویا جفاکش

اخیرا صفحه ی موسسه ی "جیوه" در یوتیوب، ویدئوی میزگردی را منتشر کرده است به نام «اگر فروید زنده بود،درباره ی ایران چه میگفت؟!: نگاه روانکاوانه به ساختار سیاسی ایران». مهمانان میزگرد، علیرضا طهماسب از شاخه ی فرویدی، و رضا احمدی از شاخه ی لکانی-ژیژکی روانکاوی بودند. مطالبی که هر دو مهمان، بیان کردند، بسیار آموزنده و حتی در جاهایی که متضاد هم به نظر میرسیدند، مکمل هم بودند. اما نکته ی جالب این است که یکی از اختلافات همیشگی بین فرویدی های ارتدکس و لکانی ها در غرب، در این گفتگوی ایرانی هم بازتاب یافته بود: درحالیکه آقای طهماسب، تا حدودی محافظه کار به نظر میرسید، آقای احمدی، آنقدر رادیکال ظاهر شده بود که در انتهای گفتگو به نظر میرسید از وقوع یک فاجعه ی بزرگ در ایران حمایت میکند چون فقط یکچنین اتفاقی میتواند توهمات فعلی ایرانی ها چه در اعتماد به حکومت و چه در شورش علیه آن تحت فریب خوردن از اپوزیسیون را از بین ببرد و طرز تفکر جدیدی را در این کشور بپروراند. با این که احمدی عامدانه خیلی کمتر از طهماسب سخن گفت، ولی زمینه ی رادیکالیسم احمدی در دو شق مختلف سخنان او در قبل از این لحظه آشکار شده بود. یک بار در آغاز سخنانش وقتی که هویت ایرانی را به کل زیر سوال برد و گفت "ایران پیشینه دارد، ولی تاریخ ندارد" چون تاریخ آن توسط روشنفکران مدرنی ایجاد شده که قصد بازسازی هویت ایران را داشته اند و اکنون هم به اصطلاح باستانگراها و هم به اصطلاح اسلامگراها در ایران تحت چنین تاریخی، در حال بازتولید ایدئولوژی های مدرنند و آنها موقع تولید این محتویات، ظرفیت روانی واقعی ایرانی ها و خلقیات راستین آنان را ندید گرفته اند. احمدی مدعی شد که هویت گرایی های امروز، چه از نوع ناسیونالیسم های راست افراطی باشند و چه از نوع جهانگرایی لیبرال های غربی، "احمق" کننده ی مردم هستند. طهماسب، در مقابل او، دشمنی با هویت را افراطی خواند و گفت که هویت جمعی، نوعی وسیله ی دفاعی برای روح فرد است؛ او هویت فردی را به لباس شخصی و هویت جمعی را به خیمه ای تشبیه کرد که هر دو، زمانی که بیگانه ای به سمت فرد یا جمع، آلودگی میپاشد، از آلودگی تن (روان) جلوگیری میکنند. احمدی در پاسخ، اصلاحیه ی طهماسب را قبول کرد و گفت که به عنوان آغاز سخن، برای روشن شدن مرزها کمی تند رفته است. بخش دوم سخنان احمدی که مورد نظر من است، تقریبا بازگشت به بحث اولیه و مکمل آن بود. او مدعی شد که "سرمایه داری" است که ما را بین انتخاب های خودش، محدود به "انتخاب" میکند. قبلا ما باید بین "برابری" و "نابرابری" یکی را انتخاب میکردیم، الان باید بین "نابرابری" و "فقر" یکی را انتخاب کنیم؛ قبلا ما بین "شکاکیت" و "ایمان" یکی را باید انتخاب میکردیم؛ الان باید بین "شکاکیت" و "بی اعتقادی" یکی را انتخاب کنیم. در مورد مختص بحث هم که ایران باشد، باز میبینیم که انتخاب های سیاسی ما بسیار محدودند. احمدی معتقد است که در تظاهرات مخالفان حکومت در سال 1401، شعار "زن، زندگی، آزادی" شعار خیلی "محافظه کارانه ای" بوده است. چون با سر دادن آن هنوز در چنبره ی ایدئولوژی فردگرای لیبرال تحت حمایت بنگاه های سیاسی مغربزمین هستیم، درحالیکه اسلام بنیادگرای حکومتی ایران را نیز همان بنگاه در سفره ی ما گذاشته است. این بار، طهماسب، فقط صحبت های احمدی را "جالب" خواند و به تذکرش در مقدمه ی سخنانش درباره ی روانکاوی در ابتدای میزگرد برگشت که گفته بود ورود روانکاوی به خارج از حیطه ی ارتباط روانپزشک با بیمار در خارج از کلینیک را خطیر میداند و مخالفت خود را با فرافکنی ویژگی های روان فردی به جامعه عنوان کرده بود. این درواقع یکی از بزرگترین اختلافات فرویدی های ارتدکس با لکان بوده که هنوز هم در کلاس های دانشگاهی اعقابشان، به روانکاوان جدید تذکر داده میشود و عدول از آن تقریبا به یک نوع ارتداد قلمداد شده است. فروید که با طبقات بالای جامعه در ارتباط بود و بسیاری از بیمارانش از آن طبقه بودند، از ابتدا در نظریاتش میل به محافظه کاری داشت و تمایل جدیش به تقسیم جامعه به افراد و خلاصه کردن درمان به فرد، به همین ارتباطات برمیگشت و با این حال، همانطورکه استفاده ی خواهرزاده اش ادوارد برنایز از نظریات او برای پایه گذاری صنعت تبلیغات در همکاری با شرکت های بزرگ اقتصادی در امریکا نشان میدهد، نظریات فروید از همان ابتدا برای سیاستگذاری بر روی جمع مورد استفاده قرار گرفتند و به جای کمک به مردم، علیه مردم وارد صحنه شدند. حتی خود طهماسب هم در یک تناقض گویی پنهان، این را تایید کرد وقتی به میل فرد انسان به «تروما» های جمعی اشاره کرد و دراینباره موضوع بازنویسی تاریخ و حتی «اختراع» تاریخ را برجسته کرد و خود رضاشاه را مثال زد که برای توضیح «ایران باستان»، مورخ غربی و باستانشناس غربی استخدام کرد. اگر قدرت های سیاسی، به ایجاد "تروما" برای مردم یا سوء استفاده از تروماهای مردم دارند –مثال های طهماسب دراینباره "کودتای 28مرداد" و قصه ی حمله ی اعراب به ایران است- و روانکاوی درباره ی سازوکار تروما نظریه سازی میکند، آیا میتوان باور کرد که تروما یک موضوع فردی است و قابل فرافکنی به جامعه نیست؟ و آیا میتوان مثل طهماسب در بخش دیگری از سخنانش نظریه ی «ناخودآگاه جمعی» یونگ را به کل رد کرد؟! این سوالات، سوالات مهمی هستند، چون به نظر من، یکی از مهمترین دلایل انکار روانکاوی از سوی صاحبان جریان رسمی –و بنابراین سیاسی- روانشناسی، حفظ فاصله ی مردم معمولی با روانکاوی فرویدی و بخصوص قسمت هایی از آن است که وسیله ی فریب مردم واقع میشوند. این که پایگاه فرویدیسم محافظه کار، ایالات متحده ی امریکا، و پایگاه لکانیسم، سرزمین انقلاب ها یعنی فرانسه است خود به اندازه ی کافی گویا است. با این حال، لکان هم بیشتر به سبب تاثیرگذاری بر افرادی چون میشل فوکو، ژیل دلوز و جولیا کریستوآ حالت انقلابی پیدا کرده است وگرنه به نظر نمیرسد خودش هم خواهان ارتباط بی واسطه با مردم کوچه و بازار بوده باشد، چون اینقدر سخت مینوشت که جز اهل مطالعه، کسی معنی نوشته های او را نفهمد. بنابراین همین که اینجا در ایران، دو نماینده از دو جریان متضاد فرویدی و لکانی مقابل هم نشسته اند و خیلی محترمانه و در یکی از عالمانه ترین و کم تنش ترین میزگردهای ایران، با هم گفتگو میکنند، به خاطر این است که مخاطبانشان هنوز محدودند و جزو کسانی که ارزش گفتگوها را بر اساس میزان جوسازی و پوپولیسمشان تعیین میکنند نیستند. چون برعکس جوانان ایرانی دوران دبیرستان من که تا حدودی شاهنامه و مثنوی را میفهمیدند -و مجبور بودند بفهمند، چون بخش اعظم درس ادبیات فارسیشان این به اصطلاح ادبیات هزار ساله بود- فقط در عرض 20سال، دایره ی واژگان فارسی جوانان آنقدر محدود شده است که چند وقت پیش دکتر مطهرنیا در ویدئویی شکایت داشت جلو یک نفر کلمه ی "هستی" را به کار برده و طرف نمیدانسته "هستی" چیست. این یک بحران جهانی است و سوالات اصلی در این مورد یکی این است که چرا لکان که عمدا اینقدر سخت صحبت میکند، یک زمانی در بین کسانی که حرف هایش را نمیفهمیدند و برخلاف آموزه های او عمل میکردند، برند شد؟ و دیگر این که آیا مخالفت فرویدیسم ارتدکس با ترکیب مارکسیسم و فروید توسط لکان نوعی ترمز برای این نبود که یک راه حل موقتی، تبدیل به موجی ویرانگر نشود؟

در پاسخ به این سوالات، باید زمانه ی این اتفاق را در نظر بگیریم. دانشنامه ی فلسفه ی استنفورد ذیل لغت "ژاک لکان" مینویسد که لکانیسم فقط در اواسط دهه ی 1960 به عنوان جریانی مجزا از فرویدیسم مطرح شد. قطعا همزمانی این مطلب با وقوع انقلاب فرهنگی و شورش های جوانان علیه حکومت ها و فرهنگ غالب در مغربزمین بی ارتباط نیست. در آن دوران، خشم جهانی از سرمایه داری، غیر قابل توقف و جلوگیری از رشد عقاید انقلابی غیر ممکن بود. در آن شرایط، شما فقط میتوانستید عقاید مخالف را به بیراهه ببرید و از انواعی از مارکسیسم که خودتان به آنها رنگ انقلابی زده بودید، به عنوان تله موش هایی برای اسیر کردن ارواح عصیان زده استفاده کنید تا تحت کنترلتان باشد. بنابراین یک راه حل قدیمی به کار گرفته شد: تا اطلاع ثانوی بخشی از حقایق افشا میشوند تا مانند پنیر توی تله موش، تشنگان حقیقت را به خود جذب کنند و جذب شدگان توسط دروغ های جدیدی که خود تله موش باشند، شکار شوند. بعد از تمام شدن موش ها تله موش ها از سطح ساختمان جامعه جمع آوری میشوند تا به تله ی خود تله گذاران تبدیل نشوند. در آن موقع، طعمه ی اصلی بیشتر این تله ها، کیش سازی برای انقلاب فرهنگی با ایدئولوژی نیو ایج یا عصر اکواریوس بود و در شرایطی که بیماری های فرویدی، سرگرمی های اشراف منفور توصیف میشدند، باید آنها حتما موقتا با جمع گرایی انقلابی مارکسیستی ترکیب میشدند تا موش های زیادی را به خود جلب کنند. این طعمه، عصیانگران را نمیکشت بلکه آنها را به میکروب های اشراف آلوده میکرد و آنها را برای بیمار کردن بقیه ی همطبقه هایشان رها میکرد تا اینطوری از "بیماری های اشراف"، بیماری زدایی شود. الگویش هم داستان آن روباه داخل افسانه های ازوپ است که چون دمش در تله ی انسان ها قطع شد برای این که از سوی روباه های دیگر استهزا نشود، بین آنها شایع کرد که بی دمی قشنگ تر از دمدار بودن است و در این مورد، معادل دم روباه ، روح درستکاری و اخلاق در انسان است. کسی که بر اساس پول و ثروت و تجملات اطرافش "اشرافی" محسوب میشود، جز پول و تجمل، ارزشی برای فخرفروشی بر مردم ندارد و فقط در جامعه ای میتواند مانند خدایان پرستش شود که مردم آن جامعه هم جز پول و تجملات، هیچ ارزشی برای برتر دانستن انسان ها از هم سراغ نداشته باشند. توجه کنید که مارکسیسم و فرویدیسم، هیچ یک به خودی خود، ارزشی جانشین ارزش های اشراف نمیکنند و فقط خواهان برابری در انتشار ارزش های اشراف بین مردمند که میشود همان توزیع ویروس های آنها در سطح جامعه. منتها مشکل در ابتدای این پروژه ظاهر میشود؛ جایی که هنوز مردم زیادی در صحنه هستند که بدون این که درک کنند چه اتفاقی در حال رخ دادن است، در مقابل این اتفاقات جبهه میگیرند و برای قانع کردن آنها به تن دادن به فریب هایی که وارد صحنه شده اند، باید نخست وجدان آنها را با صحنه سازی های تشریعی و تخریب چهره ی سنت ها با بد دفاع کردن از سنت، راضی کرد. این یکی از قدیمی ترین درس های اشرافیت حاکم بر جهان است که الگوی راهنمای آن، طرز حکومت داود و میراث دوگانه سازی های ایدئولوژیک او برای رش گلوتا یا اشرافیت یهودی است که به نامش داودی ها نیز خوانده میشدند.

داستان داود میگوید که او چگونه بعد از این که شائول شاه مسح شده ی وقت به دلیل عدول کردن از دستورات خداوند یهوه اعتبارش را از دست داد توسط پیامبر وقت به نام سموئیل، به عنوان شاه قانونی تایید شد ولی توضیح نمیدهد که چرا وقتی داود خودش از قوانین یهوه عدول کرد مورد نارضایتی یهوه قرار نگرفت شاید به خاطر این که داود حتی وقتی از دستورات ظاهری خدا عدول میکرد به یک سری دستورات پنهانی خدا عمل میکرد. درواقع او درحالی موفق شد سلطنت جهان را برای فرزندانش تا ابد بخرد که به دوران حکومت پیامبران بر اساس دستورات تورات پایان داده بود. داود، در سیستم مذهبی تغییراتی ایجاد کرد و در کنار کاهنان لاوی که از نسل هارون بودند، کاهنان همکاری متفاوت از جریان سنتی مستقر و با آنها همکار کرد و گروه اول موسوم به "هالاوی" –بعدا: «علوی»- را در مجموعه ای از کاهنان که "گادول" به معنی "نشانه ی خدا" –در عربی: آیت الله- نامیده میشدند، برتری بخشید. هالاوی ها بر سر خود، عمامه ی سیاه، و سایر گادول ها عمامه ی سفید میگذاشتند و در غرب امروز نیز هنوز کاهنان لاوی، با کلاه های سیاه به همراه جامه های تیره رنگ شناخته میشوند. این سیستم دوگانه، نتیجه ی پیروزی داود بر یبوسی ها و حکومت بر اورشلیم بود و داود بهانه داشت که شرایع یهودی ها و نایهودی ها را با هم ترکیب کند. ولی این با ادعای کتاب مقدس در فصل اول سفر داوران درباره ی این که پیشتر یوشع نسل نایهودیان را از سرزمین مقدس برکنده بود، در تضاد است. چون بنای معبد یهوه در اورشلیم توسط داود و سلیمان، با تجدید بنای آن توسط شاه یوآش و سپس کورش، در ابتدا واقعه های واحدی بوده اند و به عقیده ی پاتریک بواستیه یوآش شکل دیگر نام یوشع است. یوآش همچنین باز در شخصیت یوشیا تکرار شده است، شاه مومنی که بدعت ها را از دین خدا زدود و کاهنان بت پرست یهودا موسوم به کاماریم (سامری ها؟) را که برای بعل، خورشید، ماه و صور فلکی، بخور میسوزاندند، سرکوب کرد و خانه های فاحشه هایی را که در کوه یهوه مستقر بودندف تخریب نمود. یوشیا ازجمله بت گوساله ی طلایی بیت-ایل و مار برنزی موسی را که مورد پرستش یهودیان بودند، نابود کرد. نابود کردن بت گوساله ی طلایی تکرار عمل موسی است ولی مار برنزی کاملا اشاره به مارپرستان ناحاشی دارد که هیپولیتوس فیلوگوفومنا، میگوید آنها خود را گنوسی/غنوصی مینامیدند و مسلما این با تهمت وارده به غنوصی ها در اراتباط است مبنی بر این که آنها وقایع سفر پیدایش در تورات را وارونه کرده و یهوه را یک شیطان و خدای دروغین، و در عوض مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن را معلمی خیرخواه بشر معرفی میکنند. هیپولیتوس مینویسد که ناحاشی ها مردی دوجنسه به نام آداماس و پسر این مرد را مقدس میدانستند. دوجنسه بودن آداماس باید با جدا شدن حوا از پیکره ی آدم در سفر پیدایش تورات کنونی مرتبط باشد. اگر در اثر برابر شدن یوشیا و یوشع و داود، کارهای یوشیا به منسوخ شدن نوعی از یهودیت نزدیک به غنوصی گری توسط نوع جدیدی تعبیر شوند، در این صورت، معلوم میشود که چرا یوشع علیرغم نابود کردن تمدن کنعان، در هیچ کجا برای خود پایگاهی درست نکرد و برخلاف دستور یهوه در سفر تثنیه 2 : 2، ارض مقدس را تصرف ننمود و اجازه داد که کنعانی ها که به هیچ وجه از بین نرفتند، در همه سمت گسترش یابند و با بنی اسرائیل ترکیب شوند، چون کنعانی و اسرائیلی، استعاره هایی از دو نوع یهودی ترکیب شده با هم در نظام داودند. بر اساس این مشاهدات، دیدیه لاکاپله بر آن است که سیستم گادول های دوگانه ی داود، ترکیبی از دو نوع یهودیت است که یکی از آنها فقط در ظاهر منسوخ و به بهانه ی ریشه گرفتن از نایهودیان، طرد شده است. وی این موضوع را با پاروسی و فریسی نامیده شدن پیروان دستگاه داودی رش گلوتا توضیح میدهد. لاکاپله معتقد است که این اصطلاحات، تلفظ های دیگر اصطلاحات پارس و فارس برای یک حکومت بربر باستانی است که در تواریخ یونانی-رومی، همیشه به مثابه دیگری یونانیان و رومیان تعیین میشده است. منابع رومی و ارمنی مدعیند که پارس ها پیرو زرتشت بودند و دین آنها بر پرستش دو خدای متضاد اهوره مزدا و اهریمن استوار است که پسران ناسازگار خدایی واحد یعنی زروانوس هستند و میتوان آنها را جنبه های متضاد خدایی واحد شمرد. لاکاپله این تضاد در عین وحدت را در تصویر متواتر حکومتی از عقابی با دو سر متنافر بر یک بدن می یابد که هم نشان ختی های آناطولی است، هم نشان سلجوقی های روم ترکی، و هم نشان روم مقدس مسیحی اروپایی؛ همچنین در تمثال های دو شیر متضاد ولی موازی که حامی تخت و تاجند، در آناطولی، یونان، اروپای مرکزی و بریتانیا. لاکاپله بر اساس نظریات روخ ساوکه و فیلیپ دو ویت پیرو این که دوران باستان وجود نداشته و منابع جعل شده برای دوران باستان، انعکاس وقایع و اعتقادات قرون وسطی هستند، تاریخ باستان را تا حدودی مامور پنهان نگه داشتن ریشه های این دوگانگی میشناسد، ولی برای کشف رد آن در یهودیت کتاب مقدس، به پاتریک بوآستیه متوسل میشود که علیرغم انتقاد بر تاریخ کتاب مقدس، گاهشمار عصر باستان را انکار نمیکند، تا حدودی به خاطر این که بواستیه رد دروغین بودن تاریخ یهود را در منابع عتیق خاورنزدیک باستان بخصوص در بین النهرین و مصر میجوید. البته بواستیه قدمت حدود سه هزار ساله ی این آثار باستانی را قبول دارد، درحالیکه لاکاپله آنها را انعکاس اعتقادات قرن 17 میشمرد. بوآستیه در کتاب «در آغاز کتاب بود» خود را یک مفسر عقل گرای کتاب مقدس میخواند و تبار تفکر خود را به اسحاق ابن یاشوش اسپانیایی منسوب به قرن 11 میرساند. شخص اخیر، مشاهده کرده بود که فهرست پادشاهان ادومی در سفر پیدایش 36 : 17-15 با پادشاهانی مطابقت دارد که چند قرن بعد از موسی، نویسنده ی فرضی تورات میزیسته اند و ازاینرو نتیجه میگیرد که نویسنده ی تورات نمیتواند موسی باشد. استدلال عجیبی است، چون وقتی در تورات از موسی با ضمیر سوم شخص یاد میشود و از مرگ موسی و توالی جانشینانش سخن میرود، قطعا نویسنده ی تورات موسی نیست. شاید علت این باشد که ابن یاشوش سخنگوی کسان دیگری از عصر دیگری درگیر با بحرانی عمیق تر در باب اصالت کتاب مقدس است. کارهای ابن یاشوش، پایه ی کارهای منتقدان دیگر کتاب مقدس شامل توماس هابز، باروخ اسپینوزا و ایزاک لاپیر است و این درحالیست که از قرن 11 تا قرن 17 هیچ کس دیگری به مسیر او نرفته است. لاکاپله نتیجه میگیرد که اسحاق ابن یاشوش، نام مستعار اسحاق (ایزاک) لاپیر است که او هم مدعی بود که تورات نوشته ی موسی نیست. لاپیر که تاریخ رسمی او را یک کالونیست میخواند، در سال 1626 از سوی شورای ایالتی کلیسای اصلاح شده ی فرانسه، به الحاد متهم شد. او در سال 1655 دکترین "پیش از آدم" را تدوین کرد که ویکی پدیا آن را یک فرضیه ی تکامل ماقبل داروینی قلمداد میکند. در این نظریه ادعا شده که غیر یهودیان قبل از آدم وجود داشتند و آدم فقط جد یهودیان است. چنین ادعایی به طور مستقیم در تورات فعلی نیامده و شاید دلیل این باشد که نوشته های لاپیر با زمان تعویض کتاب مقدس با یک کتاب مقدس جدید همزمان بوده اند. لاکاپله زمانه ی پسااستعماری را با خلق چنین کتاب مقدس جدیدی سازگار می یابد، چون قتل عام و غارت و نسل کشی نایهودیان توسط بنی اسرائیل در سرزمین مقدس به دستور کتاب مقدس فعلی، با جنایات مشابه قدرت های اروپایی در قاره های دیگر بخصوص امریکا کاملا موافقت دارد و اینطوری میشود ادعا کرد که این غارت ها و کشتارها به پیروی از دستورات خدا انجام میگیرند. با این حال، بواستیه از آن جهت به نفع لاکاپله ظاهر میشود که رد پای نوعی تحریف شدید کتاب مقدس را در تناقضاتی که آیات با هم دارند میجوید. تاریخ رسمی نیز به وجود تناقضاتی در عهد عتیق کتاب مقدس صحه مینهد ولی سعی میکند آنها را تا حد اختلاف دو فرقه ی باستانی مذهبی که یکی خدای خود را ال/اله/الوهیم مینامیده، و گروه دیگری که خدای خود را یاهو یا یهوه مینامیده است، کاهش دهد. بواستیه اما تفاوت این دو خدا را بیش از تفاوت دو گروه مذهبی نزدیک به هم از یک فرقه میبیند. ال، که نام عمومی خدا در سوریه و لبنان است، در الواح اوگاریت، یک خدای قادر مطلق، مهربان و خردمند توصیف شده است که این توصیفات از همه جهت با تصویر یهوه در عهد عتیق کتاب مقدس در تضاد است. در این الواح، سکونتگاه ال در محل تلاقی دو رودخانه و در سرچشمه ی دو مغاک واقع است. بواستیه این دو مغاک را با آبزو و تهامات، خدایان آب شیرین و آب شور در اساطیر کلدانی مقایسه میکند که پدر و مادر خدایان به رهبری آنو هستند. اما اختلافات خانوادگی به قتل آبزو و تهامات، و ساخته شدن جهان مادی از جسد تهامات توسط مردوخ خدای خالق و رسیدن مردوخ به ریاست خدایان منجر میشود. مردوخ، نیرویی است که برای پایان دادن به هرج و مرج پیش آمده توسط حئا خدای آب ها خلق شده است و به جنگ غول های مخلوق تهامات تحت رهبری کینگو میرود. حکومت حئا بر قلمروی به نام آبزو نشان میدهد که او شکل بازسازی شده ی آبزو شوهر تهامات است. آنو رهبر نظم پیشین، رئیس اتحادیه از خدایان بود که بر اساس درگیری های دو پسرش انلیل و حئا گاهی به دو جبهه تقسیم میشدند. انلیل و حئا شاید اولین نمایندگان دوگانگی مذهبی با فرض برابری خدا با آنو باشند. ترکیب آنها احتمالا در بابل مرکز کیش مردوخ اتفاق افتاده است جایی که مردوخ به عنوان مخلوق حئا جای انلیل را در حکومت بر زمین میگیرد و کشته شدن تهامات در قالب یک اژدهای آبی به دست مردوخ، تقلیدی از اژدهاستیزی پیشین انلیل است. بنابراین دراینجا حئا تا حدودی با انلیل مخلوط میشود. تلفظ های دیگر حئا چون ائا و ایاه قابلیت تبدیل به یاه، یاهو و بلاخره یهوه را دارند و بنابراین یهوه شکل تکامل یافته ی حئا پس از همهویتی با انلیل است. طی تبدیل خدایان به شخصیت های تاریخی در تورات، همانطورکه حئا به یهوه تبدیل میشود، گماشته اش مردوخ به مردخای عامل یهوه در دربار اخشوارش شاه سرزمین عیلامی شوشان تبدیل میشود و با گذاشتن فامیلش استر در مقام ملکه ی اخشوارش، شاه را به اشرافیت یهود متمایل میکند و به کمک همان استر، دشمنان یهود به رهبری هامان/آمان را نابود میکند، اتفاقی که سالگردش در عید پوریم جشن گرفته میشود، جشنی در سیزدهم بهار، به طوری که میتوانسته در ابتدا روایت دیگری از سالگرد شکست کینگو و ارتش غول هایش در ابتدای بهار بابلی-آشوری بوده باشد. بواستیه تذکر میدهد که استر همان عیشتار الهه ی بابل و همکار مردوخ در اداره ی آن شهر است. اخشوارش معمولا با کورش مسیح یهود در کتاب اشعیا تطبیق میشده است. در استوانه ی خط میخی موسوم به کتیبه ی کورش که در بابل کشف شده است، کورش شاه سرزمین عیلامی انشان است که خداوند مردوخ او را مامور میکند تا بابل را تسخیر کند و نبونید شاه بابل را که با قوی تر کردن خدایان دیگر، باعث ناراحتی خدای بزرگ مردوخ شده است، از حکومت بردارد. این احتمالا تصویری نزدیکتر به واقع از تصویر توراتی اخشوارشی است که عقل خودش را کف دست انسانی به نام مردخای گذاشته است. روایت دیگر درباره ی جلب شاه عیلام به یهود، در کتاب دانیال و به صورت داستان تاثیرپذیری شاه داریوش اخشوارش از دانیال نبی در شوشان دیده میشود در زمانی که داریوش دستور اعدام دانیال را داده بود. دانیال، قبل از این، نبوکدنصر شاه کلدانیان بابل را نیز با نجات یافتن معجزه آسای خود از اعدام تحت تاثیر خود قرار داده است و میشود گفت نبوکدنصر و کورش/داریوش، درابتدا شاهی واحد بودند. در تواریخ یونانی، سیروس/کورش و داریوش، بنیانگذاران پادشاهی پارس هستند. امت سوئینی، نشان داده است که داستان های کورش و داریوش در قرن ششم قبل از میلاد، با داستان های پادشاهان آشور در قرن هشتم قبل از میلاد، ریشه های مشترکی دارند. به نظر بواستیه، روایات توراتی از ضدیت دولت های عبری اسرائیل در شمال و یهودا در جنوب، از روی ضدیت دول آشور در شمال و کلده در جنوب در تاریخ بین النهرین ساخته شده است. ارتباط آشور با اسرائیل آنجا تکمیل میشود که ادعا میگردد قبایل اسرائیل توسط آشور تصرف و به سرزمین های مدی/ماد کوچ داده شده اند و این مدی با قلمروهای تاتاری روسیه تطبیق میگردد که یهودیان اشکنازی همراه با تاتارها ازآنجا به اروپا مهاجرت کردند. آشور یا آسور، نام از خدایی به همین نام دارد که در نسخه ی آشوری افسانه ی خلقت کلدانی، به جای مردوخ، با تهامات میجنگد و جهان را خلق میکند. نام آشور همچنین مبنای نام اسری یا ازیریس کهن الگوی پادشاهان مصر است که در این شاهان تجلی میکند. نبرد شاهان کلده و آشور در نبرد تجسم های ازیریس در مصر با تجسم های دشمن ازیریس یعنی سیت در هیکسوس ها دشمنان آسیایی مصر تکرار میشود و جالب است که مثل حئا و انلیل، این ازیریس و سیت هم با هم برادرند. مانِتو و جوزفوس مدعی بودند که عبری ها و رهبرشان اوزارسف یا موسی، از شعبه ای از پیروان هیکسوس ها در مصر برخاستند. در اسناد مصری، بین هیکسوس ها و شاسوها گروهی از آسیایی ها که بین مصر و عیلام مسافرت میکردند، ارتباطی دیده میشود. شاسو گاهی معادل یهودی است و گاهی کسی غیر از آن. گویی که یهودی ها در ابتدا گروهی از شاسوها بودند که بعدا از بقیه جدا شدند. اوزیبیوس قیصریه نوشته است که عبر و ابراهیم –دو نام معروف در صدر تاریخ عبرانیان- خود را به نام "آرام" میخواندند. لاکاپله به پیروی از دن گیبسون معتقد است که آرامی ها و اعراب، نخست ملت یکسانی بودند. بزرگترین پایگاه اتحاد این دو ملت، ادوم بوده است و یک پاپیروس مصری منسوب به قرن سیزدهم، شاسوها را با عنوان "ادومی" مینامد. عبرانیان به همراه رهبران تاجرشان باید از تجار ادوم مشتق شده باشند. با این حال، عدم وجود آثار باستانی دولت بزرگ عبری در خاورنزدیک در حدی که بشود آن را با شکوه نسبت داده شده به داود و سلیمان مقایسه کرد، باعث میشود لاکاپله بر اساس سرمشق یوونال شاعر رومی که مسیحی ها را "یهودی های غربی" میخواند، محل این پادشاهی را نه در قلمرو عبرانیان خاورنزدیک بلکه در قلمرو مسیحی اروپا در غرب آن رد یابی کند بخصوص به این خاطر که منابع یهودی اشکنازی، لغت "ادوم" را معادل با روم و اروپا به کار میبرند و بنابراین باید نتیجه گرفت که ادوم به همراه خود اشکنازی ها توسط اشرافیت های تاتاری که حکومت های رومی را در اروپا ایجاد کردند، از آسیا به اروپا منتقل شده باشد. نام داود را برگرفته از نام توث یا تحوت خدای ماه مصری و مشاور ازیریس میدانند و لاکاپله معتقد است که نام تیتوس امپراطور رومی فاتح اورشلیم، از همین ریشه است و تیتوس را در فتح اورشلیم و امحای یهودیت پیشین باید نسخه ی رومی داود شمرد. در ارتباط با مسیحیت، سرکوب کاتارهای غنوصی، یهودی ها، جادوگران و فرقه های غیر رسمی مسیحیت توسط روم مسیحی، همگی جلوه هایی از نسل کشی کنعانی ها توسط بنی اسرائیل در سرزمین مقدس به نظر میرسند و یهودی هایی که سرکوب میشوند، جامع بقیه اند چون نسخه های قبلی یهودیت را نشان میدهند که پس از خلق یهودیت جدید به همراه عهد عتیق در کتاب مقدس فعلی، منقرض شده اند. دوگانه ی بزرگ در این کتاب مقدس جدید، با دوگانه ی فرزندان آدم از دو نسل شیث خوب و قابیل بد شروع میشود. نام شیث به صورت set/seth نوشته میشود که همان املای غربی نام "سیت" دشمن ازیریس را بر خود دارد. حقانیت شیث در اسلام هنوز بر جای خود باقی است. پس به قدرت رسیدن سیت و شکست بعدیش از هورس –بازتولید ازیریس- در قبط، در تاریخ اسلامی مصر/قبط تکرار میشود. عثمانی های ترکیه همریشه های مملوک خود در مصر را شکست میدهند ولی بعدا مملوک ها قدرت خود را پس میگیرند. آن سلطان عثمانی که مصر ممالیک را تصرف میکند، سلیمان قانونی است. فومنکو و نوسفسکی شباهت های بین این سلیمان و سلیمان مقدس در تورات را برشمرده اند. آنها اورشلیم سلیمان تورات را همان قستنطنیه ی پایتخت سلیمان میدانند که استانبول کنونی است و فتح اورشلیم به دست داود را هم با فتح قستنطنیه ی یونانی به دست سلطان محمد دوم عثمانی برابر میدانند. عثمانی ها و ممالیک، اصالتا قزاق های آمده از روسیه و ازاینرو قابل تطبیق با دنباله های تاتار-یهودی ملت های آسور در آن سرزمین بودند. لاکاپله عنوان اکامنید را که یوئنانی ها برای سلسله ی کورش و داریوش به کار میبردند، یک روایت موازی از پیدایش اوتومان یا عثمانی ها میشمرد. به مانند عثمانی ها و اکامنیدها آسور هم زمانی مصر را در تصرف خود داشت و از این جهت با هیکسوس ها قابل برابرگیری است. بنابراین سقوط ازیریس توسط برادرش سیت، با تسلط تاتارها بر آشور هم قابل برابرگیری است. این تسلط، همچون شورشی علیه روم مسیحی اروپایی است که از موازنه سازی اسلام عثمانی بین یهودیت و مسیحیت آن، نظمی جدید تولید میکند. چون در تلمود بابلی، مسیح یهودی ها الیعازر نام دارد که آن را میتوان به خدا-آسور معنی کرد و همین لغت ایلی عازر، میتواند به یولیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار تبدیل شده باشد که بنیانگذار امپراطوری روم است. امپراطوران رومی، تجسدهای ژوپیتر خدای اعظم روم هستند. جوزفوس نوشته است که زمانی در معبد یهود در اورشلیم، مجسمه ی ژوپیتر یونانی یعنی زئوس برای پرستش نصب بود. او این را بدعت کفرآمیز آنتیوخوس پادشاه یونانی سوریه میشمرد که یهود مجبور به تحمل آن شدند ولی بواستیه معتقد است که «جوزفوس تاریخ را وارونه میکند» به این معنی که خدای اول یهودی ها درواقع خود ژوپیتر بود و به همان اندازه بر پانتئونی از خدایان حکومت میکرد. دین اولیه ی یهود هم معادل مذهب سامری ها بود که یهودیت رسمیت یافته از سوی دولت یونانی بودند. جوزفوس نوشته است که سامری ها اصالتا از اهالی بندر فنیقی صیدا بودند، ولی برای این که به عنوان همتباران عبرانیان مورد آزار یونانی ها قرار نگیرند، خود را ریشه گرفته از ماد و پارس معرفی میکردند که این سخن را جوزفوس تاییدی بر برابری اولیه ی اصطلاحات مادی، پارسی، فریسی، سامری و یهودی میشمرد. منتها این بار هویت یونانی هم به این لیست اضافه میشود. یونانی زبان مورد استفاده ی معمول یهودی ها در مرکز سابقشان اسکندریه بود. قاهره جانشین اسکندریه در مقام پایتخت مصر شد و "بابل" نامیده میشد چون الیگارشی بابلی یهودی های داودی در آنجا مرکزیت یافت پیش از این که به اروپا نقل مکان کند. دشمنی بعدی یونانی و یهودی در تاریخ این دو هویت همریشه، در داستان قتلعام یهودیان اسکندریه به دست یونانی های آنجا در دوران حکومت کالیگولا امپراطور روم بازتاب یافت. لاکاپله یک نسخه ی به اصل نزدیکتر آن را قتلعام صلیبیون لاتینی توسط یونانی های قستنطنیه در دوران جنگ های صلیبی میداند چون معتقد است یهودیت اروپایی و صلیبی گری در ابتدا یک جریان بودند. در همین شورش، اسکندر کبیر فاتح یونانی که همچون ازیریس پسر آمون بود، از ریشه اش سزار/ هاسار/ آسور/ ازیریس/ آسیروس/سیروس/کورش جدا شد و به شخصیت مستقلی در تاریخ بدل گردید درحالیکه همچنان شباهت هایش با مسیح را حفظ کرده بود. این که یهودیت قبلی توسط مسیحیت لاتینی جایگزین شد و لاتینی ها علاقه ی زیادی به فرهنگ یونانی داشتند، بوسیله ی تاریخ تصرف روسیه توسط تزار (سزار) های رومانف (رومی) اروپایی تحت لوای مسیحیت ارتدکس یونانی در روسیه بومی سازی شد و به همین دلیل هم هست که گفته میشود یهودی های اخراجی، تا سال 1917 نتوانستند به روسیه برگردند چون بازگشت یهودی های اشکنازی به روسیه در حکم بازگشت یهودی ها به سرزمین مقدسی است که مسیحی ها از آنها گرفته اند. جانشین شدن اورشلیم با رم پیروان سنت پیتر، با جانشین شدن نسخه های روسی اورشلیم یعنی یاروسلاول و مسکو با سنت پطرزبورگ (به معنی شهر سنت پیتر) بازسازی میشود و نسخه ی روس سنت پیتر هم پطر کبیر است. قدر مسلم این که منسوخ شدن سامری ها به نوعی برابر با منسوخ شدن یونانی ها نیز هست. در تاریخ رسمی، سامری ها توسط حشمونیان سرکوب شدند و معبدشان ویران شد درحالیکه این حشمونی ها یهودی های شورشگر علیه یونانیان بودند. لاکاپله حشمونیان یهودی را چه در نام و چه در تصرف اورشلیم تحت اشغال یونانی ها، برابر با عثمانی ها میگیرد. به قدرت رسیدن حشمونی ها نتیجه ی شورش کاهنی به نام متاتیا است که یک یونانی را میکشد و به مودین میگریزد و درآنجا با شیخی به نام یهویاریب متحد میشود. این صحنه تکرار فرار موسی از مصر به مدین بعد از کشتن یک مصری است. متحدان جدید موسی، مدینی ها هستند که رهبرشان یثرو یا یثراو نام دارد و موسی به دلیل ازدواج با دختر یثرو، بعدا جانشین او میشود. بواستیه، فرار موسی از مصر و ازدواجش با دختر شیخ و به جانشینی شیخ درآمدن را دقیقا همان داستان سینوحه در تاریخ مصر میداند و در هر دو مورد –سینوحه و موسی- فراری درنهایت با موفقیت به مصر برمیگردد. بواستیه همچنین نام های یثراو و مدین را با نامجاهای یثرب و مدینه در زندگینامه ی محمد پیامبر اسلام مقایسه میکند که دو نام مختلف برای محلی هستند که محمد بعد از فرار از مکه، حکومت خود را در آنجا تشکیل داد. موسی یک شاهزاده ی مصری معرفی شده که درواقع نه یک شاهزاده بلکه یک عبری بیگانه بود که صندوقی که در نوزادی در آن قرار داشت، به همراه جریان آب به قصر پادشاه مصر رسید. همین داستان درباره ی سارگون اکدی –الگوی شاهان آشور- و پرسئوس جد پارسیان گفته شده است. پرسئوس به دلیل نگرانی پادشاهی که پیشگویی شده بود نوه اش او را خواهد کشت در آب رها شد و موسی هم به دلیل در خطر بودن از سمت فرعونی که پیشگویی شده بود نوزادی که در آینده برای او خطر آفرین خواهد بود به دنیا آمده است در سطح آب رها شد و هر دو پیشگویی درست از آب درآمدند. جالب این که عیسی و ابراهیم هم هر دو به دلیل پیشگویی های مشابهی، در نوزادی از سوی شاهان وقت تحت تعقیب قرار گرفتند و مدتی پنهان بودند و به نظر بواستیه این سه پیامبر، یک شخص واحد بودند که نخست در سه نسل متوالی، تسلسل وار تکرار شده اند. نام پدر موسی، عمرام است که تلفظ دیگری از "ابرام" نام دیگر ابراهیم به نظر میرسد. موسی خواهری به نام "مریم" دارد و عجیب این که مریم مادر عیسی نیز دختر "عمران" –تلفظ دیگر عمرام- خوانده شده است یعنی انگار موسی و عیسی نخست با هم دایی و خواهرزاده بوده اند. نام مسیحی عیسی یعنی یسوع، فقط در تلفظ با نام یوشع جانشین موسی تفاوت دارد و هر دو اسم به معنی منجی هستند و عیسی هم قرار است منجی بشریت باشد. همانطورکه دیدیم، یوشع با یوشیا (یوشع بعلاوه ی یاه/یاهو) برابر است و با جانشین کردن یوشع با عیسی، این نام میتواند با "عزیا" پادشاه یهود برابر باشد که عاموس نبی در زمان او زندگی می کرد و با او اختلاف پیدا نمود. بواستیه توجه میکند که در کتاب دوم پادشاهان، یک عزریا بن آماسیا داریم و بعد متن ناگهان نام او را به عزیا تغییر میدهد. گویی که عزیا /یوشع باید به شکلی با عزریا (ازیریس یهوه) برابر گردد. یوشیا بعد از پادشاهی به نام "عمون" به حکومت رسید که یادآوری جانشینی ازیریس از طرف پدرش آمون در زمین است. از طرفی در فصل 26 کتاب دوم تواریخ، هم پادشاه عزریا بن آماسیا نام دارد و هم کاهنی به نام عزریا داریم. انگار که یک شخصیت همزمان به پادشاه و کاهن تقسیم شده است و لاکاپله آن را با تبدیل همزمان خدا-آسور به کورش شاه و عزرای کاهن در دوران بازسازی معبد یهود مقایسه میکند. نام آماسیا در مقام یک کاهن، هم قابل تعبیر به عاموس-یهوه است و هم شکل احتمالی دیگری از نام موسای پیامبر، و جالب این که عاموس هم به مانند موسی، یک بار از خشم شاه وقت (یربعام)، از سرزمینش (از اسرائیل یربعام به یهودیه ی شاه عزیا) میگریزد. موسی پسر عمرام با یعقوب پسر ابرام قابل مقایسه است چون اولی پدر یهودیت، و دومی پدر یهودیان است. به نظر میرسد که همانطورکه یهودیت علیه حقانیت عیسی مسیح شورش کرده است، پدر یهودیان نیز به عنوان سرمنشا شورش هنوز در صحنه حضور دارد و او کسی نیست جز یعقوب عادل برادر عیسی که با او اختلاف پیدا میکند. 12 پسر یعقوب که پدران بنی اسرائیلند نسخه های انسان شده ی 12 صورت فلکی دایره البروج هستند و 12 حواری عیسی نیز همین کاربرد را دارند. بنابراین اختلاف بر سر حکومت بر جمع 12گانه، دنباله ی اختلاف خورشید و تاریکی طی گذر خورشید در دایره البروج است. عیسی که در مسیحیت همواره به نور و خورشید تشبیه میشود، مقابل تاریکی قرار میگیرد که یعقوب نماینده ی آن است. از طرفی یعقوب پدر بنی اسرائیل هم با برادرش عیصو درگیری دارد. عیصو در کتاب مقدس، بنیانگذار ادوم است. بواستیه نام عیصو را تلفظ دیگر نام عیسی، و سرخ مو بودنش را نشانه ی هویت اولیه ی او در مقام خدای خورشید میشمرد. بواستیه کشتی گرفتن یعقوب با خدا برای مجبور کردن خدا به تعیین او و اولادش به عنوان قوم جانشین خدا بر زمین را نسخه ی دیگر درگیری یعقوب با برادرش عیصو میشمرد و آن را نشانه ی دخل و تصرف یهود در مذهب ادوم میشمرد. به عقیده ی بواستیه دعوای عیصو و یعقوب پسران اسحاق، صرفا بازتکرار دعوای اسحاق و اسماعیل، پسران ابراهیم است و میتوان تولد موسی در مصر را دقیقا در صحنه ی ورود ابراهیم و همسرش ساره به مصر قرار داد. دعوای عیصو و یعقوب درست مانند دعوای اهوره مزدا و اهریمن، از داخل شکم مادرشان شروع شد ولی دو پسر ابراهیم در کتاب مقدس فعلی، از دو زن مختلف به دنیا آمده اند و با هم نابرادریند، نابرادری هایی که اختلافشان با هم، دنباله ی اختلافات مادرهایشان است. اتفاقا بواستیه بعضی از تناقض های کتاب مقدس را در همین صحنه کشف میکند، ازجمله در صحنه ی مرگ ساره که بنا بر سفر پیدایش، فصل 24، آیه ی 9، «اسحاق و اسماعیل، پسرانش» او را دفن کردند. نتیجه گیری بواستیه این است که در متن اولیه، اسحاق و اسماعیل از یک مادر بودند؛ آنها در ابتدا همان عیصو و یعقوب بودند و این که هم یعقوب 12 پسر دارد و هم اسماعیل، به خاطر آن است که این دو بر سر دایره البروج 12گانه ی واحدی میجنگیدند. بواستیه گزارش کمال صلیبی را تکرار میکند که 12قبیله با نام هایی نزدیک به نام یعقوب، در غرب عربستان سکونت داشته اند. از دید بواستیه کوتاه شدن تبار به این حد متوقف نمیماند و همانطورکه فاصله ی ابراهیم و عیسی را از بین میبرد، فاصله ی نوح و عیسی را هم از بین میبرد. بواستیه توجه میکند که حام و سام، دو پسر نوح که اولادشان مقابل هم قرار دارند، نه فقط نام هایشان دو تلفظ از یک کلمه اند، بلکه تبار فرزندانشان هم مدام با هم عوض میشود چنانکه در سفر پیدایش 11 : 10 حام پدر آشوریان است درحالیکه در 22 : 10 گفته میشود که سام جد آشوریان است؛ در پیدایش 29 : 10 شبا و دیدان، از طریق رحما نسب به حام میبرند، ولی در پیدایش 3 : 25، شبا و دیدان از طریق ابراهیم و قطوره نسب به سام میبرند. به نظر بواستیه، حام پسر بد نوح، درواقع خود سام پسر خوب است و به عنوان مظهر بدی از اصالت خود خالی شده است چون حام/سام به همراه تغییر محتوای یهودیت، تغییر شخصیت داده و نسخه ی قبلیش (حام) مظهر بدی و نسخه ی فعلیش (سام) مظهر خوبی شده است. به همین دلیل است که در افسانه ی ساتیاورتا از نسخه های هندی داستان سیل نوح، نوح هندو فقط دو پسر دارد که میتوانند همان سام و یافث باشند. بنابراین شورش مذهبی ابراهیم سامی علیه نمرود حامی، درواقع همان شورش سام علیه گذشته ی خود است. لاکاپله اضافه میکند که این شورش مذهبی میتواند شورش اروپای مسیحی علیه گذشته ی تاتاری خود هم باشد چون KHAM که تلفظ دیگر نام حام است، در منابع قرون وسطایی اروپا برای خان بزرگ تاتارها استفاده میشده و تاتارها در جهنمی و بنابراین "تارتار" –از جنس تارتاروس بودن- دنباله های حام شمرده میشدند. نمرود برای از بین بردن کیش ابراهیم، او را درون آتش می اندازد ولی آتش بر ابراهیم اثر نمیکند و به معجزه ی حقانیت او تبدیل میشود. این دقیقا همان داستان افتادن دانیال و دو یهودی دیگر به درون کوره ی آتش توسط نبوکدنصر است که طی آن، اثر نکردن آتش بر قربانیان، باعث جلب نبوکدنصر به دانیال و یهودیتش میشود و همانطورکه دیدیم، این جذابیت دانیال درباره ی داریوش که نسخه ی پارسی شده ی نبوکدنصر است هم تکرار میشود. بنابراین آنچه به نام پارسی میشناسیم، در حد و مرز حامی و سامی است و تعادلی را نشان میدهد که در عنوان "یافثی" برای اجداد اروپاییان، رمزنگاری شده است. اروپا هم در حد و مرز شریعت یهودی موسی با کابالا یا عرفانی قرار دارد که علیرغم یهودی بودن، ادعای نسب بردن به مصر و کلده ی باستان را دارد و ازیریس که خدای مطرود شریعت فعلی یهودی-مسیحی است، در آن کابالا نقش برجسته ای دارد. ازیریس هنوز نسخه ی قبلی مسیح شمرده میشود و میشود گفت همان عزیر است که در قرآن مسمانان، یهودیان به خاطر این که او را پسر خدا میشمرند، توبیخ میگردند شاید چون مسیح هم از دید مسیحیان پسر خدا است. عزیر معمولا با عزرا نویسنده ی تورات در زمان حکومت پارس تطبیق میشود و بنابراین به طرز پارادوکسیکالی، خود ازیریس بی اعتباری خود را امضا میکند. ازیریس اکنون به عنوان یک سخنگوی بت پرستی و اعمال شنیع در کابالا و جادوگری که خود را با مسیح برابر میگیرد، از سوی جریان متشرع مسیحیت با دجال یا آنتی کریست تطبیق میشود که عدد جادویی آن در مکاشفه ی یوحنا 666 است. این عدد را گاهی یک سال در نظر گرفته و لحظه ی فرا رسیدنش را از زمان پایان دوره ی پیشگویی شده برای هزار سال حکومت مسیح حساب میکنند که به طرز شگفتی با سال 1666 زمان ظهور شبتای زوی در امپراطوری عثمانی قابل تطبیق است. شبتای زوی که پیرو کابالای اسحاق لوریای اسپانیایی بود، خود را مسیح یهودیان معرفی کرد و توجه زیادی را به خود جلب نمود، ولی عجیب این که شریعت یهود را انکار کرد و فسق و فجور و جادوگری را ترویج نمود، و عجیب تر آن که بعدا مسلمان شد و بخش بزرگی از پیروانش هم با او مسلمان شدند. این اتفاق، باعث شد تا بسیاری از یهودیان، از مرام خود ناامید شوند و با سر هم کردن بقایای مکاتب آرامی و آشوری، به زرتشت برگردند که پیدایش مذهب رسمی امروزی زرتشت هم از عواقب این بازگشت بود. با این حال، مسلمان شدن این یهودیان به هیچ وجه به نفع اسلام تمام نشد، چون بسیاری از آنها دونمه هایی بودند که در ظاهر مسلمان و در خفا یهودی بودند و با درآمدن به لباس سیاستمداران و روحانیون مسلمان، اسلام و امپراطوری عثمانی را از درون و به نفع مطامع سیاستمداران غربی متلاشی کردند. ظهور شبتای زوی همزمان با حکومت سلطان محمد چهارم در عثمانی رقم خورد. لاکاپله این سلطان محمد را یک نسخه ی دیگر محمد پیامبر و داستانش را مکمل بخش هایی از سیره ی نبوی در ارتباط با به حکومت رسیدن محمد در یثرب/مدینه میداند که مطابق آن، یهودیان نخست وانمود کردند که پیرو محمدند ولی مدام علیه او پیمانشکنی و خیانت پیشه کردند. اسلام مدعی است که همان یهودیتی که مسیحش عزیر است، به دین پیامبران خود خیانت کرده و الان اسلام است که میخواهد اصالت دین یهود سابق را حفظ کند. درواقع عزیر این یهودیان، همان شبتای زوی مسیح پنهانی و اسطوره ای رهبران مسیحیت است که این رهبران به پیروی از او، گاهی به لباس تشرع یهودی-مسیحی میروند و گاهی به لباس ضد آن.:

“AU COMMENCEMENT ETAIT LE LIVRE, DE PATRICK BOISTIER”: D.LACAPELLE: THEGNOSIS: 2 OCT 2025

با یکی شدن حام و سام، تمام ملت هایی که از اعقاب این دو به شمار آمده اند –اعراب، زردپوستان و سیاهپوستان- در نقطه ی مقابل اروپای یافثی جمع می آیند و آنچه که به نام «شرق» میشناسیم، به زور در مقابل تمدن سفید اروپایی-امریکایی که خود را «غرب» میخواند، دسته بندی میشود. بر اساس ضرب المثل اروپایی «طلوع از شرق است» همه چیز باید ریشه گرفته از شرق باشد، ولی در غرب به تکامل خود برسد. شرق طلوعگاه خورشید و مظهر روشنایی، و غرب، غروبگاه خورشید و مظهر تاریکی است و در دیدگاه تقویمی باستانی، جای این دو استعاره، قابل تعویض با تابستان و زمستان است. مسیح اروپایی کنونی هم در طولانی ترین شب سال و در اوج تاریکی در انقلاب زمستانی متولد شده است. با این حال، او نقطه ی تکامل خدایان طبیعت در مذاهب کشاورزی شرق است و آنها را بر اساس استفاده ی ابزاری که میشود ازشان کرد از نو زمانبندی میکند.

در سال 2017 PETER JOSEPH وبسایتی به نام ZEITGEISTMOVIE راه اندازی کرد که تا حدود زیادی روی نظریه های توطئه حول بانکداران و رهبران سیستم پولی جهان متمرکز بود. با این حال، یکی از مقالات وبسایت به نام INTRACTIVE TRANSCRIPTکه با همکاری اطلاعاتی "دوروتی مورداک" منتشر شد، به تبار پاگانی مسیح میپرداخت و او را با خدایانی چون هورس، دیونیسوس، کریشنا و آتیس همریشه میشمرد. این مقاله روی خاستگاه نجومی اسطوره های زندگانی عیسی مسیح تمرکز داشت. بنا بر این مقاله، 25 دسامبر که زمان رسمی تولد مسیح است، دقیقا انقلاب زمستانی نیست ولی از حدود سه شب پیش از آن، از دید ناظری از نیمکره ی شمالی، حرکت مداوم خورشید به سمت جنوب توام با ضعیف شدن نور و گرمای آن، متوقف میشود و سپس از این تاریخ، خورشید میل به حرکت به سمت شمال و قوی شدن پیدا میکند. این سه شب، با سه روزی که مسیح پس از مقتول شدن در قبر قرار میگیرد مقایسه میشوند و 25 دسامبر، معادل خروج مسیح از قبر در روز سوم است که اگرچه امروز در اعتدال بهاری در عید پاک جشن گرفته میشود، ولی هنوز وامداری به تولد زمستانی خود دارد. به عبارت دیگر، عیسی مسیح رفته درون قبر، همان ازیریس مقتول است که از نو و به صورت هورس از شکم مادر-زمین یعنی ایزیس زاییده میشود. این با اتفاق شب 24دسامبر موافق است که طی آن، سه ستاره ی کمربند جبار با ستاره ی مهم شعری در جوار همان صورت فلکی همراستا میشوند و در این حالت، به سه پادشاه مجوس تعبیر میشوند که در تعقیب ستاره ای هستند که آنها را به منجی جهان میرساند و این ستاره خود شعری است که با مریم حامله به مسیح تطبیق میشود چون مسیح همان هورس است و ایزیس مادر هورس گاهی با شعری تطبیق میشده است. در مقام یک الهه ی زمستانی مرتبط با پیروزی تاریکی، جای ستاره با صورت فلکی سنبله عوض میشود که یک زن دوشیزه را نشان میدهد. این صورت فلکی، لحظه ی آغاز پاییز و پیروزی تاریکی بر روشنایی در چرخه ی دایره البروج در عصر فلکی حوت را نمایندگی میکند و زن دوشیزه ی آن، ماریا یا مریم بطول است همانطورکه همزمان دو الهه ی پاگانی دیگر با نام های همریشه نیز هست: "میرا" مادر آدونیس و "مایا" مادر هرمس. در آغاز پیروزی تاریکی، ازیریس خدای خورشید میمیرد ولی در بطن ایزیس میرود و او را حامله میکند تا در آغاز بهار و با پیروزی دوباره ی خورشید، به صورت هورس، از نو متولد شود. بنا بر تاریخ 6هزار ساله ی یهودی، خدای خورشید بر اساس تولدهایش در اعتدال بهاری، باید تا به حال، سه بار تغییر شخصیت داده باشد چون در این مدت، دو بار، صورت فلکی محل طلوع خورشید در اعتدال بهاری عوض شده است و هر بار، نسخه ی قبلی خود را تقریبا کشته است. در ابتدا اعتدال بهاری در صورت فلکی ثور یا ورزاو اتفاق می افتاده و سپس به صورت فلکی حمل (قوچ) و درنهایت به صورت فلکی حوت (ماهی) منتقل شده است. این سه عصر به ترتیب دوران های شرک، یهودیت و مسیحیت را نمایندگی میکنند. در پایان عصر ثور، بت ورزاوی که بنی اسرائیل او را تجسم خدای خود میشناختند، توسط موسای گوسفندچران شکسته شد و در پایان عصر حمل، خدای گوسفندشکل موسی در قالب "بره ی خدا" قربانی شد تا با لقب ایکتیس یعنی ماهی و در کلیسایی که توسط یک ماهی گیر یعنی پطرس قدیس (سنت پیتر) بنا شده است پرستش شود. بر اساس مکاشفه ی یوحنا این عصر باید ابدی باشد و مبنایش هم انجیل متی 20 : 28 است که عبارتی را از قول مسیح میگوید که اینطور ترجمه میشود: «من تا پایان جهان با شما خواهد بود.» اما مقاله ادامه میدهد که این عبارت درست ترجمه نشده است چون کلمه ی ترجمه شده به جهان، "ائون" است که در اصل به معنی "عصر یا دوران" است و بنابراین منظور تا پایان عصر حوت –حسابرسی شده به سال 2150 میلادی است؛ یعنی زمانی که عصر صورت فلکی دلو یا آبریز (اکواریوس) فرا میرسد، خدای یهود باز هم تغییر شخصیت میدهد و به شکل خدای اکواریوس درمی آید که دوستدار نیوایج ضد مسیحی مطرح شده در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 است. در انجیل لوقا 10 : 22 شاگردان عیسی از او میپرسند که در عید فصح بعدی کجا خواهد بود. عیسی پاسخ میدهد: «اینک، هنگامی که وارد شهر میشوید، مردی با کوزه ای آب به شما برخورد خواهد کرد... از پی او به خانه ای که وارد میشود بروید.» نتیجه گیری مقاله این است که مرد حامل کوزه ی آب، همان انسان آبریز از کوزه در صورت فلکی دلو است و عیسی مسیح دارد به زبان رمز، منسوخ شدن کیش خود در اولین ظهور دوباره ی خود در قالبی جدید را در اولین بهار آشکار شدنش پس از مصلوب شدن، اعلام میکند.

قطعا باورکردنی نیست که از دو هزار سال پیش –زمانی که ظاهرا مسیح در آن زندگی میکرده است- این حسابرسی ها و تغییردهی ها پیشبینی شده است. اما اگر نظریات لاکاپله را بپذیریم، آن وقت همه چیز معقول میشود. در صورت برابر کردن مسیح با شبتای زوی منسوب شده به قرن 17 و تعیین زمان آغاز اصل مکتب به قرن 18 برای فرصت دادن به فراموش شدن شبتای زوی فرضی، آن وقت ما دقیقا در همان زمینه ی اشرافی اروپایی ای هستیم که هنوز هم برایمان مالوف است و فقط در این مدت در اثر استعمار و گسترش شبکه های ارتباطی، دامنه ی نفوذش بسیار بیشتر شده است. درست مثل عیسی که همزمان از دید عده ای خود خدا بود، از دید عده ای دیگر، یک پیامبر بحق خدا که عقایدش تحریف شده است، و از دید عده ای دیگر یک شارلاتان، پیامبران اشرافیت اروپایی-امریکایی هم در اثر ترکیب همین سه گانه، رنگ خدای وقت یعنی مسیح را خورده اند و داستان هایشان شبیه داستان های پیامبران تورات و انجیل شده است. این موضوع درباره ی رابطه ی فروید و لکان هم صادق است. مثلا سایت STS-PROGRAM.MIT.EDU معرفی خود بر کتاب "شری تورکل" به نام «سیاست روانکاوی: ژاک لکان و انقلاب فرانسوی فروید» که به شرح اوج گرفتن مکتب لکان بعد از جنبش دانشجویی 1968 فرانسه و سپس فروپاشی آن در اثر دسیسه ها و جنگ قدرت در درون جنبش در 1980 –یک سال قبل از مرگ لکان- میپردازد را اینچنین آغازیده است:

«فروید در سال 1914 پیشبینی کرد که نبرد سرنوشت ساز نهایی برای روانکاوی در جایی رخ خواهد داد که در آن بیشترین مقاومت [علیه روانکاوی] نشان داده شده باشد. او که از پذیرش بیش از حد آسان گیرانه ی امریکا نگران بود، به رقیق شدن و تحریف حیاتی ترین و درنتیجه غیر قابل قبول ترین آموزه های خود مشکوک بود. در میان کشورهای غربی، فرانسه احتمالا کشوری بود که طولانی ترین مقاومت را در برابر فروید داشت. با این حال، کاملا ناگهانی، در اواخر دهه ی 1960 فرانسه شیفته ی فرویدیسم شد. در پایان آن دهه، فرانسه چیزی بیش از یک جنبش روانکاوی داشت.: این کشور دارای یک فرهنگ روانکاوی گسترده و ریشه دار بود. در قلب این تحول، بازسازی نظریه ی فروید توسط ژاک لکان، نوعی بازآفرینی روانکاوی بود که پس از قیام های 1968 با فرهنگ فرانسه طنین انداز شد.»

نتیجه این که لکان، پیامبری بود که بر اساس پیشگویی های پیامبر قبل از خود یعنی فروید آمده بود و هر دو پیامبر هم به اندازه ی خدای پیامبران یعنی عیسی مسیح، انعکاس خدایی هستند که در آن دوره در حال پوست اندازی بود و درحالیکه به خاطر تغییر عصر، چهره ی قبلیش همچون گوساله ی طلایی موسی، میشکست و به شیطان تعبیر میشد، ولی شگردهایش باید برای خدایان جدید کپی میشد همانطورکه داستان های موسی و عیسی و مایتعلق بهما یکسره کپی برداری از داستان های خدایان و قهرمانان دوره ی شرک بودند. عیسی مدعی بود که میخواهد دین خدا را که کاهنان یهود واقعیتش را پنهان کرده اند آشکار کند. فروید هم علاقه ی زیادی به کابالا داشت و او هم تا حدود زیادی بخش هایی از دین خدا را که کاهنان زمانه اش برای سوء استفاده از مردم پنهان کردند آشکار کرد ولی وقتی شاگردش یونگ در این آشکارسازی کابالا زیاده روی نمود، فروید یونگ را از جنبش خود اخراج نمود. هنوز هم بسیاری از روش های حکومت بر مردم، در آن بخش پنهان از مذهب داودی ها –مثلا کابالا- مستترند که با شیطانی خواندنشان مردم را از آنها بر حذر میکنند و برای کنجکاوان جسور، مکاتب شیطانپرستی قلابی ترتیب میدهند. واقعیت این است که آن بخشی از دین قدیم که مردم بیش از همیشه به دانستنش نیاز دارند، دقیقا برای دور ماندن از فکر مردم، از حالت دین بودگی و کیش یافتگی خارج شده و در لا به لای متون دشوار دانشمندان سکولار مخفی شده است. درحالیکه در سطح اینستاگرام و شبکه های اجتماعی، مردم به کیش سازی ها و معجزات دروغین حول هیچ و پوچ مشغولند، خدایان واقعی در کتاب ها در دسترس مردمند با این اطمینان که مردم را به خود جذب نمیکنند. حقایق از همیشه به مردم نزدیکتر، ولی به همان اندازه از همیشه از مردم دورترند.